گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
قمر بنی هاشم
جلد دوم
قسمت دوم : تاوان غرور و گستاخى


قدرت نمايى قمر بنى هاشم عليه السلام و اقدام وى به تنبيه گستاخان و تاديب غافلان (شامل 40 قدرت نمايى )
عجز و لابه دانشمند گستاخ
در مورد علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
گويند: در مجلسى سخن از فضل و عظمت علمى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به ميان آمد. يكى از علماى زاهد غير شيعه كه در آنجا حضور داشت ، به زهد و علم و آثار علمى خود مغرور شده خود را در رديف حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام يا عالمتر از او دانست . حاضران او را سرزنش كردند و مجلس ختم شد. بعد از چند روزى او را در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ديدند كه ريسمانى به گردن خود بسته و سر ديگر ريسمان را به ضريح مطهر گره زده ، گريه مى كند و با عجز ولابه خود را سرزنش مى نمايد. ماجرا را از او پرسيدند، در پاسخ گفت : (شب گذشته در عالم خواب ديدم مجلس با شكوهى از علما و برجستگان تشكيل شده است ، شخصى خبر داد كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به مجلس شما مى آيد. پس از لحظاتى نور تابان آن حضرت بر آن مجلس تابيد و با شكوه بينظيرى وارد مجلس شد. حضرت در صدر مجلس روى صندلى نشست و حاضران همه در برابرش خضوع نمودند. ترس و وحشت ، مرا به خاطر جسارتى كه كرده بودم فراگرفت . آن بزرگوار به همه افراد حاضر بانظر مهرانگيز نگريست و صحبت كرد. وقتى كه نوبت به من رسيد، فرمود: (تو چه مى گويى ؟)
من از گفته ام اظهار پشيمانى كردم . فرمود: (من در نزد پدرم و برادرانم حسن و حسين عليهم السلام درس آموخته ام و در دين خود و آنچه كه آموخته ام به مرحله يقين رسيده ام ، ولى تو در شك و ترديد به سر مى برى و در امامت امامان حق عليهم السلام شك دارى ، آيا چنين نيست ؟
و پس از بيان ديگر با دست مبارك ، ضربتى به دهانم زدند كه از خواب بيدار شدم . اكنون به جهل و گمراهى خود اعتراف مى كنم و به آستان مقدسش ‍ براى درخواست عفو و لطف آمده ام .
نظير اين ماجرا، قضيه زير است : در مجلسى ، يكى از افرادى كه ظاهرا اهل اطلاع به نظر مى رسيد مى گفت : سلمان از نظر علمى بر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برترى دارد، زيرا حضرت على عليه السلام در شانش ‍ فرموده :
سلمان بحر لاينزح
سلمان درياى بى پايان است .
شخص گوينده شبى در عالم خواب ديد در مجلس باشكوهى حضور دارد، كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در صدر آن مجلس نشسته و سلمان دست به سينه براى خدمتگزارى آن حضرت ايستاده است و به او مى گويد: (اى مرد، چرا اشتباه مى كنى ، افتخار من اين است كه خدمتگزار فرزند على عليه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشم )
مقايسه حضرت اباالفضل عليه السلام با سلمان


در مقام بحث ، روزى عالمى


كرد كارى را كه آن نادان كند


كرد سلمان با ابوفاضل قياس


سنگ با گوهر مگر ميزان كند


سنگ را در رتبه بالاتر شمرد


تا مگر نرخ گهر ارزان كند


گفت : السلمان منا اهل بيت


جسم او جان ، جان او جانان كند


رتبه او تا فلك بالا برد


پايه او بر سر كيوان كند


گفت زينگونه سخنها، بى قياس


تا اقامه پيش خود برهان كند


اى دريغا پيش ماه چارده


خواست ماهى را مه تابان كند


كرد ثابت ادعا را پيش خود


شب پر آرى به شب جولان كند


رفت و سر خوشحال بر بالين نهاد


خستگى را تا مگر جبران كند


آمد او را دخت پيغمبر به خواب


آنكه وصف حضرتش يزدان كند


خط بطلان بر قياس او كشيد


كرد كارى كو به گو، چوگان كند


گفت شرمت باد ازين قول و قياس


كس كجا در با خزف يكسان كند


نيستى گر شير، زين بيشه مرو


چون تويى چون پنجه با شيران كند


پيش داور چون كنى زين داورى


گر ترا اين حكم تر دامان كند


كيست سلمان پيش عباس على


پيش حق تا عرضه ايمان كند؟


گر بخواهد او به دست قدرتش


عالمى در قبضه امكان كند


بحر جودش چون بجوشد كاينات


بر سر خوان كرم مهمان كند


باب حاجات الى الله اوست اوست


عزم او هر مشكلى آسان كند


مى شود درهاى دوزخ بسته ، گر


او شفاعت از گنهكاران كند


كيست جز او چشمه خورشيد را


گر بخواهد چشمه حيوان كند


درد بى درمان اهل درد را


ذره اى خاك رهش درمان كند


نام سعدش مرده را جان مى دمد


ياد لعلش قطره را عمان كند


پيش مهتاب رخش در دل مگر


كس تواند يادى از كتان كند؟


حسن يوسف چيست ؟ در چاه زنخ


حسن او صد يوسف كنعان كند


فضل بودى بى پدر گر او نبود


زان ابوالفضلش پدر عنوان كند


گر بخواهد نازنين فرزند من


با نگاهى عالمى سلمان كند


بود سلمان گر چه از اصحاب سر


و اين نه آن سرى كه كس پنهان كند


گر چه بود او را مقامى ارجمند


آن مقامى كو همه اذعان كند


داشتى آن مايه كو با يك نظر


ريگ صحرا گوهر غلتان كند


ليك همسنگ ابو فاضل نبود


سنگ او را گر دو صد چندان كند


زان كشيد آرنگ ) اين قصه به نظم


تا كه زيب دفتر و ديوان كند

و به راستى مطلب همين است كه به زبان همين شاعر جارى شده است :

دارد كه شاخه گل سرخ محمدى


انصاف ده كه خار مغيلان چه مى كند


شد هر كه بنده در سلمان اهل بيت


تاج و نگين و ملك سليمان چه مى كند


سلمان ولى كجا پسر فاطمه كجا


قطره بگو مقابل عمان چه مى كند


گر برده بر فلك نظر لطف بوتراب


ذره به پيش مهر درخشان چه مى كند

201. از ديدن اين صحنه هولناك عده اى از مردم بى هوش افتادند
جناب آقاى حاج هاشم توتونكار زاهدى تبريزى (دامت توفيقاته ) طى مرقومه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند: در امتثال امر دانشمند محترم ، نويسنده توانا حجه الاسلام جناب حاج شيخ على ربانى ، كرامتى را كه حدود پنجاه سال پيش از ناحيه مقدس حضرت باب الحوائج عباس بن على عليهماالسلام رخ داده و توسط يكى از مولفين شهر تبريز براى اين جانب نقل شده به تحرير در مى آورم و به خدمت ايشان تقديم مى كنم تا چنان صلاح ديدند در كتاب پر ارج خويش كه راجع به كرامات آن حضرت است ، درج فرمايند. خداوند ايشان و جميع دانشمندان را كه از علم خود در راه ترويج دين مبين اسلام و معارف حقه جعفرى عليه السلام استفاده مى كنند و شب و روز از زحمات طاقت فرسا دريغ ندارند، موفق و مويد گرداند، انشاء الله .
ناقل داستان مزبور، يكى از بازاريان متدين و ثقه بازار تبريز به نام آقاى حاج حسين آقا نشورچى است ، كه به پاكى و اهل اللهى بودن معروف و با اينكه بازارى بود مردم او را جلو انداخته در نماز به وى اقتدا مى كردند. ايشان در يكى از مساجد تبريز شخصا امام جماعت بود و ضمنا به مداحى آل محمد نيز اشتغال داشت و اغلب مردم متدين تبريز كه عمر پنجاه و شصت ساله دارند ايشان را مى شناسند.
1. آقاى نشورچى كه مسافرتهاى مكررى به عتبات داشتند، حدود چهل سال پيش براى اين جانب نقل كردند كه روزى ، هنگام چاشت در حرم مبارك حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس مشغول زيارت بودم . ناگاه دو جوان عرب ، نزاع كنان ، وارد حرم شدند. يكى از اينها، در حال غضب ، چيزهايى مى گفت كه چون با زبان عربى آشنا نبودم مفهوم آن را نمى فهميديم . در همان حال دست برد و ضريح را گرفت من ديدم اين جوان سياه شده ، قدش طولانى گرديد، تا بالاتر از ضريح مقدس و سپس خم شد و به زمين خورد. از ديدن اين صحنه هولناك ، عده اى از مردم بيهوش ‍ افتادند، عده اى فرار كردند. وعده اى نيز مبهوت ماندند. تا اينكه مامورين حرم و خدام آمده آن جوان غضب شده را جابجا كردند. زمانى كه اين قضيه را از جناب نشورچى شنيدم ، برايم خيلى جالب و سودمند آمد و با اينكه به وقوع حادثه يقين داشتم ، چون موضوع در نظرم بسيار اهميت داشت ، با عرض معذرت از آقاى حاج حسين آقا سوال كردم كه آيا كس ديگرى هم از آشنايان آنجا بودند؟ ايشان فرمودند:
بلى ، خوشبختانه آقاى حاج حسين آقا سمسار هم در همان زمان در حرم مبارك شاهد ماجرا بودند. آقاى سمسار هم از تجار متدين تبريزند. بنده فرداى همان روز منزل حاج حسين آقاى سمسار رفتم تا ماجرا را از زبان ايشان نيز بشنوم . چون در را باز كردند، گفتند: متاسفانه ايشان دو سه سال است خانه را فروخته به تهران رفته اند، خلاصه ، در فكر ماجرا و آقاى سمسار بودم كه ناگهان ديدم ايشان از جلوى مغازه رد شد! فورى پايين پريدم و با كمال احترام ايشان را به مغازه آوردم و عرض كردم : قضيه اى راجع به وقوع معجزه در كربلا شنيده ام مى خواهم از زبان شما نيز مجددا آن را بشنوم . فرمودند: منچهل بار به زيارت عتبات عاليات رفته ام و در اين مدت معجزات مكررى مشاهده كرده ام . شما مختصرا عنوان ماجرا را بگوييد، اگر شاهد آن بوده ام ، عرض مى كنم . عرض كردم قضيه دو جوان عرب در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را...ايشان فورى شروع كرد قضيه را عين فرموده آقاى حاج حسين آقاى نشورچى برايم تعريف كرد و دست آخر فرمود: ضمنا از اهل تبريز، جناب آقاى حاج حسين آقاى نشورچى هم آنجا بودند، مى توانيد از ايشان هم سوال كنيد. گفتم : اتفاقا قضيه را نخست ايشان نقل كردند.
البته براى ما شيعيان كه به نعمت ولايت اين خانواده مفتخريم ، اين گونه قضايا عادى است ، ولى بايد توجه كنيم كه اگر براى دشمنان ما از اهل كفر، يك چنين قضيه اى رخ داده باشد كه يك هزارم آنها برايشان نفعى در برداشته باشد، ابدا از آن نگذشته و چنان آن را در بوق و كرنا مى كنند كه گوش عالم كر مى شود! پس ما نيز بايد حتى الامكان قضاياى ثابت شده را كتبا و شفاها به گوش آيندگان برسانيم .
202. حضرت هم با شما شوخى كردند
آقاى غروى همچنين نقل كرد كه ، مرحوم آيه الله حاج شيخ مجتبى لنكرانى (ره ) مى فرمودند:
2. با عده اى از طلاب ، براى زيارت از نجف اشرف به كربلاى معلى رفتيم . قبل از اينكه به كربلا برسيم بعضى از رفقا گفتند: اول ، به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام برويم . بعضيها گفتند: نه ، اول به زيارت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خواهيم رفت . يكى از دوستان گفت : خير، به زيارت امام حسين عليه السلام مى روم و افزود: زيارت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام اهميتى ندارد، رفتيم ، رفتيم ، نرفتيم هم نرفتيم ، هيچ مهم نيست !
وى رفت وضو بگيرد تا همراه ما به زيارت امام حسين عليه السلام بيايد، در وضو خانه به بيت الخلاء افتاد و غرق در نجاست شد. دوستانش پس از آنكه او را در آوردند به وى گفتند: با اين قصد بدى كه داشتى ، توبه كن ! گفت : من با حضرت شوخى كردم ! يكى از آقايان در جوابش گفت : حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هم با تو شوخى كرد والا بيت الخلاء مقبره تو مى شد!
203. قسم دروغ و مجازاتش
چنين نقل فرموده اند بعضى از اجلاى عصر و علماى معظم شهر، كه خبر داد مرا مشهدى حسين نظرى فرزند مرحوم حاج نظر على عطار، پسر عموى حاج رضاى نظرى مشهور، در ماه صفر 1392 هجرى قمرى كه يكى از ثقات مومنين شوشتر است نقل كرد:
3. تقريبا در سال 1255 ق خود در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام حاضر بودم ، كه ديدم يك نفر عرب را به علت سرقت برنج در نزد ضريح حضرت عباس عليه السلام حاضر كردند، تا او را قسم بدهند. با چشمان خود شاهد بودم كه وقتى مى خواست براى قسم خوردن لب به سخن باز كند، ناگاه صداى هولناكى به گوش مردم رسيد، به طورى كه همه متوحش گرديدند؟ ضريح مطهر حضرت ابوافضل العباس عليه السلام تكان خورد و آن شخص به ارتفاعى شايد بالاتر از ضريح ، به هوا بلند شد و سپس ‍ بر زمين خورد و سخت بى حال و بى حس گرديد.
شرطه ها او را بلند كردند و به او گفتند: چرا نزد حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قسم دروغ مى خورى ؟ و او با آواز خيلى ضعيف گفت : (شيطان غلبنى ) آنگاه در حاليكه بهيچوجه اختيار اعضاى خود را نداشت او را به اتاق متولى شرطه خانه بردند تا از او سولاتى كنند، او فوت شد و مردم سه شبانه روز جشن گرفتند.
204. مامور گستاخ دچار غضب اباالفضل عليه السلام مى شود
4. در زمان ناصرالدين شاه ، در تبريز، يكى از مامورين دولت از يك مغازه دار ماليات طلب مى كند. مغازه دار، امروز و فردا مى كند. مامور، يك روز صبح زود درب مغازه آمده و مى گويد: امروز تا ماليات را از تو نگيرم از اينجا نمى روم . مرد كاسب مى گويد تو را به حضرت ابوالفضل ، مرا معاف دار. مامور گستاخ مى گويد: اگر ابوالفضل قدرت دارد، شر مرا از تو كم كند!
كاسب آهى مى كشد و مى گويد: ياابوالفضل ، به دادم برس ! فورا اسب مامور سركشى مى كند و آن قدر بالا و پايين مى رود كه مامور را به زمين مى زند. بعد از آن نيز با دستهايش شروع به كوبيدن بر سينه مامور مى كند. او هم صداى سگ (عو عو) مى كند. وقتى مى آيند مى بينند فك بالاى وى پايين آمده و فك پاينش جلو رفته است و وضع بسيار زارى دارد. ديرى نگذشت كه با اين وضع اسفبار، به درك واصل شد.

ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را


چندان امان نداد كه شب را سحر كند!

205. سارق اعتراف به دزدى مى كند
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، از جناب آقاى حاج صادق خوشحالت نقل كردند كه شخصا كرامت زير را از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ديده اند:
5. روز در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عبور مى كردم ، ديدم عده اى از اعراب ، شخصى را كه متهم به سرقت يك گاو است ، به ايوان صحن مطهر حضرت عليه السلام آورده اند تا به اصطلاح قسم بدهند. يكى از خادمين حرم مطهر به فرد متهم گفت : اگر گاو را سرقت كرده اى پس ‍ بده و قسم به حضرت نخور، كه برايت خطر دارد!
گفتنى است كه جريان قسم خوردن در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، تشريفات خاصى دارد. با ادامه انكار متهم از اعتراف به دزدى ، به او گفته شد كه سه قدم برو جلو و سپس باز گرد. شخص مزبور كه نصيحت خادم را گوش نكرده بود، تشريفات قسم خوردن را انجام داد و پس از آن در همان مكان مقدس نصف صورتش برگشت و بر زمين افتاد. با وقوع اين حادثه ، بستگانش به سرقت گاو توسط او اعتراف كردند و او را نيز براى توسل به حرم مطهر حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام برده و به ضريح مطهر بستند و مادرش متوسل حضرت عليه السلام شد. چندى بعد در اثر توجهات حضرت سيدالشهدا عليه السلام حال سارق خوب شد و از آن بزرگواران معذرت خواهى كرد و گفت : گاو را من دزديده بودم .
206. زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و...
مرحوم حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج جواد افضل هرندى فرمودند:
6. حدود بيش از سى سال قبل ، روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم ، كه ناگاه ديدم همهمه اى بلند شد. هرچه به اطراف نگاه كردم علت اين همهمه معلوم نشد. تا اينكه ديدم نزديك ضريح مطهر، زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و در هوا معلق مانده است و متصل وق وق مى كند. كم كم بالا رفت تا به سقف گنبد رسيد و در فضا معلق شد، گاهى بالا مى رفت و گاهى تا نزديك ضريح مطهر پايين مى آمد. در اينجا بود كه از زائرين حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، فرياد تكبير و تسبيح همراه با گريه بلند شد. خدمه حرم چهار پايه بلندى را كه براى غبار روبى از آن استفاده مى كردند آوردند و زن را گرفته از حرم بيرون بردند. بعدها كه سر ماجرا را پرسيدم ، گفتند اين زن دوسه روزى بود كه در حرم مطهر دزدى مى كرد و ما او را پيدا نمى كرديم ، تا اينكه پيمانه صبر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام لبريز شد و چنانكه ديدى به او غضب كردند. وى را از حرم بيرون انداختند. سپس خبر از هلاكت آن زن دادند.
207. كليد مسجد را به معتمدين مسجد تحويل داد.
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ باقر حسينى زفره اى چنين اظهار داشتند:
7. در يكى از روستاهاى گرگان ، به نام مرزنكلاته ، مسجدى است كه به نام مبارك ابوالفضل العباس عليه السلام نام گذارى شده است . خادم آن مسجد، آقاى اخترى ، روزى بر اثر مشاجره لفظى كه بين او و يكى از اهالى قريه پيش ‍ آمده بود از خدمت مسجد استفا كرد و كليد مسجد را به معتمدين روستا تحويل داد. شب هنگام در خواب ديد كه سوار ماشين شده و از جاده هزار به سوى تهران در حركت است . نرسيده به امام زاده هاشم عليه السلام ، ماشين به سوى دره منحرف شد. در همان حين ، خادم مسجد با ديدن چنين صحنه اى به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل مى شود و ماشين سالم در ته دره قرار مى گيرد، بى آنكه كوچكترين لطمه اى به سرشنينان آن وارد آيد.
روز بعد ديديم كه آقاى اخترى ، خادم مسجد حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، كه روز گذشته با عصبانيت كليد را تحويل داده بود، با چشم گريان و دل بريان و عرض معذرت به پيشگاه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام آم ده است كليد را تحويل بگيرد و به خدمت صادقانه خود ادامه دهد! اينجا بود كه مردم با ديدن و شنيدن چنين كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام سخت تحت تاثير قرار گرفتند.
208. يا اباالفضل ، غلط كردم !
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ اسدالله اسماعيليان (ره ) در تاريخ 24 صفرالخير 1415 ه‍ ق نقل كردند:
8. بنده به اتفاق شيخى ، از نجف اشرف به كربلاى معلى رفتيم . وسيله حركت ماشينهايى بود كه زوار را پس از زيارت به جاى اول برمى گرداندند. وقتى وارد كربلا شديم ، شيخ گفت من به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام مى روم ، و افزود: اما به زيارت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام وقت نمى رسد، شد شد، و نشد هم نشد، چون آن حضرت كه امام نيست .
زمانى كه وى از زيارت امام حسين عليه السلام فارغ شد و آمد تا سوار ماشين شود، ماشين از مسافرين پر شده و در حال حركت بود عده اى از مسافرين داخل ماشين سوار بودند عده اى هم بالاى ماشين مى نشستند. بارى ، شيخ دستى به نردبان زد كه سوار شود، اما ماشين نايستاد و حركت كرد و او نيز هر چه فرياد زد، سودى نبخشيد...
شيخ با مشاهده اين صحنه به طرف كربلا برگشت و گفت : ياابالفضل العباس ‍ عليه السلام ، غلط كردم ، اين دفعه ديگر از اين بى ادبيها نمى كنم ! اگر اين دفعه به كربلا آمدم حتما به پابوس شما خواهم آمد.
اينجا بود كه پس از لحظاتى ، ماشين توقف كرد و شيخ سوار آن گرديد.
209. شيخ اگر پشيمانى ، بلند شو!
حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى حفظه الله تعالى ، از قول يكى از دوستانش چنين نقل مى كند:
9. مرحوم والدم ، حاج حسين اسماعيلى ، كه فرد بسيار ثقه اى بوده ، بارها برايم نقل كرد كه ، در راه مسافرت به مشهد مقدس با يك شيخ پيرمرد از اهالى شيراز همسفر شدم . در ضمن راه به من گفت : تاكنون چند نوبت به كربلاى معلى رفته است . از او سوال كردم : آيادر طول اين مسافرتها، كرامتى از اين بزرگواران ديده اى ؟ گفت : بلى ، بعد از سفرهاى زيادى كه رفته بودم ، در يك نوبت عرض كردم : اى ابوالفضل العباس عليه السلام ، دلم مى خواهد در كربلا بميرم و همين جا به خاك روم . فورا مريض شدم و حالم رو به وخامت گذاشت ، تا شب جمعه پيش آمد. به رفقا گفتم : امشب مرا كنار قبر آقا ببريد و صبح بياييد، چنانچه مرده بودم دفنم كنيد و چنانچه زنده بودم با شما بر مى گردم . رفقا مرا كنار مرقد حضرت بردند. نيمه هاى شب بود كه از مردن در كربلا پشيمان شدم و هواى وطن در سرم افتاد. عرض كردم : آقا پشيمانم ، با شما بنى هاشم نمى شود يك شوخى كرد؟ من شوخى كردم و نمى خواهم اينجا بميرم . بيهوش شدم و در اثناى بيهوشى ديدم كه آقا از ضريح مبارك بيرون آمد و با جلوى پاى خود به بدنم اشاره كرد و فرمود: شيخ ، اگر پشيمانى بلند شو!
بيدار شدم و ديدم ديگر هيچ آثار كسالتى در من نيست .
210. دست اهانت كننده به علم آقا ابوالفضل العباس عليه السلام خشك مى شود.
حجه الاسلام و السلمين جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى در تاريخ دوشنبه 28 شعبان المعظم 1418 برابر 8 / 10 / 1376 چند كرامت مرقوم داشته اند كه مى خوانيد:
السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بر كاته اغثنى
محضر مبارك حضرت حجة السلام و المسلمين فانى ولايت اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دام عزه )
10. در وسط شهر بابل - از شهرهاى مازندران - دو محله به نام هاى پير علم و نو علم مى باشد كه سبب نامگذارى اين دو محله ، داستان تلخى است كه در ارتباط با مسائل اقامه عزادارى حسينى عليه السلام و ممنوعيت آن از يك طرف و گستاخى و جسارت و حتى تخريب بعضى تكايا و مساجد در دوران رضاخان قلدر - پهلوى اول - از طرف ديگر، اتفاق افتاده است .
خوب است قبل از ذكر اصل كرامت ، توجه خوانندگان محترم را به مذكور سه نكته جلب كنيم :
نكته اول : رضاخان ، ماءمور حلقه به گوش استعمار انگليس ، در اوايل به قدرت رسيدن ، تا آنجا كه مى توانست تظاهر به ديندارى و طرفدارى از قوانين اسلامى مى نمود، مخصوصا برپايى مراسم عزادارى حسينى و شركت در دسته جات عاشورا با سروپاى گل ماليده ، كه هر كس فكر مى كرد اين آدم سرباز واقعى مكتب تشيع است .
اما همين كه اركان سلطنت او استقرار يافت ، آنچنان در برابر قوانين الهى و مظاهر تشيع طغيان كرد كه گويا ماءموريتى غير از براندازى شريعت مقدس ‍ اسلام ندارد. به عنوان نمونه : اعلام و اجراى كشف حجاب زنان ، ممنوع ساختن لباس مقدس روحانيت مخصوصا عمامه ، جلوگيرى از تشييع جنازه و مراسم ختم علما، و بالاتر از همه منع مجالس و دستجات عزادارى سالار شهيدان و انهدام و تخريب تكيه ها و مساجد. و عجيب اينكه همه اين جنايات به اسم دفاع از آزادى ! و مبارزه با خرافات ! انجام مى گرفت .
نكته دوم : چنانكه مى دانيم شهرهاى مختلف در بعضى از مراسم مذهبى كه مربوط به تعظيم شعائر است رسوم مخصوص به خود دارند، كه هر يك در جاى خود مورد امضاى ائمه عليهم السلام مى باشد. مثلا در عراق ، اهالى نجف در جلو دسته جات عزادارى مشعلهاى مخصوص ، كربلاييها كشتى نجات و شيعيان هند و پاكستان علمهاى مخصوص كه در قسمت بالاى آن مشك خشكيده اى آويزان است حمل مى كنند، و در شهر مقدس قم نيز علاوه بر علامات مرسوم در شهرهاى مختلف ايران ، علم كوچكترى به نام توغ در بين جمعيت عزادار مشاهده مى شود.
در شهر بابل هم ، پاى ديوار هر تكيه و حسينيه ، علم كوچك يك شاخه اى (شبيه توغ كه در دستجات شهر قم حمل مى كنند) نصب و ميخكوب شده است كه در تمام ايام سال و به طور دائمى به عنوان سمبل و نمونه اى از پرچم و لواى سپهدار كربلا قمر بنى هاشم عليه السلام از آن استفاده مى شود. مردم به اين علم احترام كرده ، مريضهاى خود را براى شفا گرفتن به آن دخيل مى بندند و حاجت مى گيرند.
نكته سوم : سبب نامگذارى محله نو علم بابل :
قبل از ممنوعيت عزادارى و تخريب تكايا توسط عوامل رضاخانى ، اين محله به نام قرا كلا، معروف بود. در اجراى سياسيت دين زدايى ، اراذل و اوباش حكومتى پهلوى اول ، تكيه اين محله را تخريب مى كنند ولى مردم علم و وسايل مربوط به عزادارى حسينى را به خانه اى در آن محله منتقل مى كنند، و چون با كمترين اطلاع از برگزارى مراسم روضه خوانى مورد تعقيب مامورين حكومت واقع مى شدند لذا خيلى مخفيانه براى عرض ‍ حاجت و اداى نذر و روضه خوانى به آن خانه مى آمدند. سالهايى به اين ترتيب سپرى گشت تا اينكه در اثر انتقام الهى نوكر بى اختيار اجنبى ، رضاى قلدر در شهريور 1320 ش از ايران گريخت و سرافكنده و رسوا راهى ديار غربت و تبعيدگاه دائمى خود شد.
با رفتن او، مردم عاشق اهل بيت و ايرانيان پاك سرشت از قيد و بند ستم رهايى يافتند و بلافاصله از همان سال مراسم عاشوراى حسينى را با شوقى زائد الوصف تجديد نمودند. از جمله ، مردم متدين شهر بابل ، و مردم محله قرا كلا، به احترام قمر بنى هاشم عليه السلام علم جديدى خريدارى كردند و با برنامه خاصى آن را به تكيه اى كه تجديد بنا شده بود حمل كرده ، در پاى ديوار آن نصب كردند. چنين بود كه از آن تاريخ به بعد، تعبير (علم نو) سر زبانها افتاد: اين علم نو است ، از علم نو حاجت بخواهيم ، به تماشاى علم نو برويم .
البته خوانندگان محترم توجه دارند كه به زبان محلى ، علم نو را نوعلم مى گويند، لذا محله اى را هم كه اين علم را در خود جاى داده است محله نوعلم و تكيه آن را تكيه نوعلم مى نامند.
بحمدالله امسال (1376 شمسى ) تكيه مزبور توسط افراد خير و نيكوكار و عاشقان حسينى به صورت ساختمان بسيار مجلل و زيبا، تجديد بنا گرديد كه اميدواريم خداوند عشق حسينى را لحظه به لحظه در دل ما بيشتر بفرمايد.

خاك ما گل شود و گل شكفد از گل ما


لذت عشق حسينى نرود از دل ما

اكنون با توجه به سه مقدمه مذكور در فوق ، توجه خوانندگان را به اصل كرامت و علت نامگذارى پير علم جلب مى كنيم :
زمانى كه مزدور اجانب ، رضاخان قلدر، دستور ممنوعيت عزادارى را صادر كرد، بزودى مساجد و تكايا تعطيل شده ، به وضع اهانت بارى درآمد و در شهر بابل و روستاهاى اطراف آن وضع به گونه اى شد كه حتى بسيارى از مساجد و تكايا تخريب و منهدم گرديد.
گفتنى است چندى قبل از صدور دستور مزبور، در عربستان هم حرم مقدس ائمه معصوم بقيع عليهم السلام (چهار امام ) توسط حكومت وهابى آل سعود (عليهم اللعنه ) تخريب و با خاك يكسان گرديد و فقط سنگهايى به عنوان علامت باقى ماند، و از طرفى در تركيه هم كنال آتاتورك ريشه هاى مذهب را قلع و قمع كرد و حتى اذان را اجبارا به زبان تركى تغيير داد.
211. من اين كار را نمى كنم
11. در آن روزها، ظاهرا اوايل دهه 1310 شمسى ، عمال رضاخان در مسير اهانت و انهدام بسيارى از علمهاى جلوى تكايا و همچنين تخريب حسينيه ها، به تكيه اى رسيدند كه در اثر معجزه ، بعدها به پير علم مشهور گشت .
جريان از اين قرار بود كه عده اى قزاق و سرباز به همراه مامورى خبيث كه رذالت او زبانزد مردم شهر بابل بود، جلوى تكيه مى رسند. طبق مرسوم خودشان كه ابتدا علم را شكسته و خورد مى كردند، جمعيت مردم - حيران و پريشان - ديدند كه سربازى كلنگ را به دست گرفت و براى تخريب علم جلو رفت ولى بلافاصله به عقب برگشت . آن مامور كثيف گفت : چرا عقب آمدى ؟ چرا خراب نكردى ؟ سرباز جواب داد: به محض بلند كردن كلنگ لرزه بر اندام من افتاد و ترسيدم و من اين كار را نمى كنم .
مامور پليد گفت : اين حرفها چيست ؟ الان من خرابش مى كنم . كلنگ را برداشت ، جلو رفت و بى شرمانه آن را بلند كرد تا ضربه اى كارى بر علم فرود آورد، كه ناگاه در ميان نگاه حيرت زده و ترسناك مردم و سربازان ، دستش به همراه كلنگ ، قبل از رسيدن به علم در هوا معلق مانده خشك شد و فلج گرديد، صورتش هم سياه شد! با مشاهده اين صحنه شگفت ، جمعيت تماشاچى و سربازان از ترس غضب قمر بنى هاشم عليه السلام پا به فرار گذاشتند و كلنگ از دست نحس اين مامور به زمين افتاد. حال ، با دستى فلج و خشك زده و صورتى سياه ، در حاليكه نه او و نه احدى از عالميان جرئت سوء قصد به آن علم را ندارند آرام آرام به طرف محل كار خود يعنى شهربانى حركت كرد.
به طور طبيعى ، قبل از رسيدن مامور پليد به شهربانى خبر ظهور معجزه و انتقام قمر بنى هاشم به گوش همكاران او و رئيس شهربانى رسيده بود، لذا پس از اينكه اين مامور نگون بخت به شهربانى رسيد و خواست از پله ها بالا برود، ناگهان رئيس شهربانى آمد و مدال خدمت و سردوشى را از لباس او كند و گفت : وارد شهربانى نشو كه ما از انتقام حضرت ابوالفضل عليه السلام مى ترسيم ! و او را به شهربانى راه نداده اخراج كردند. نقل مى شود حتى زن و بچه اين ملعون هم او را ديگر به خانه راه ندادند.
بعدها اين بدبخت با همان دست خشكيده در كوچه و خيابان گدايى مى كرد و مردم هنگام عبور از كنار او، عوض كمك به صورتش آب دهان مى انداختند و بر او لعن و نفرين مى كردند. چند سالى به اين وضع نكبت بار زيست تا جان به آتش جهنم برد. از آن تاريخ به بعد، چون اين علم تنها علمى بود كه در شهر بابل اين طور اعجاز علنى از آن به وقوع پيوست ، به عنوان رمز پيروزى علمدار كربلا تا روز قيامت و سمبل صدق وعده خداوند در حفظ شعائر حسينى به (پير علم ) نام گذارى شد و نيز محله اى كه شرافت جاى داشتن اين علم معجزنشان را دارد به محله پير علم موسوم گشت .
از آن تاريخ تاكنون كه حدود هفتاد سال مى گذرد، اين علم به همان صورت باقدى برافراشته در جلوى تكيه امام حسين عليه السلام ، نقطه اميد درماندگان و چشمه فيض براى حاجتمندان و شفاى مريضان و...است غير از نذورات بسيار كه در تمامى ايام سال براى آن علم مبارك صورت مى گيرد، مردم غيرتمند و عاشقان حسينى به نشانه وفاى به نذر و رسيدن به حاجت ، در عصر روز ششم محرم يعنى شب هفتم محرم (كه در مازندران هفتم محرم متعلق به قمر بنى هاشم عليه السلام هست ) صدها راس ‍ گوسفند در پاى اين علم قربانى مى كنند.
همچنين عشق و ارادت دستجات عزادارى محرم و بيست و يكم ماه رمضان به اين تكيه و علم ، ديدنى و غير قابل وصف است ، چندانكه گويى مردم و هيئتها مراسم عزادارى خود را بدون رفتن به پير علم و عرض ادب به آن علم نظر يافته ، كامل و تمام نمى دانند، زيرا مى دانند و مى گويند: تا علم عزادارى برپاست عنايت علمدار كربلا باماست .
212. به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام از شما شكايت كرده ام .
جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ رضا يادگارى مرندى ، طى نامه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
12. در سال 64 شمسى ، براى انجام وظيفه شرعى ، به دهى از ومه دهبيد آباده رفته بودم . حكايت زير را شخصا از يك رئيس پاسگاه به نام آقاى شيبانى ، كه هم اكنون در آن آبادى زندگى مى كند و شخص ظاهر الصلاحى است ، شنيدم . ايشان گفتند:
بنده به عنوان رئيس پاسگاه به محلى نزديك آباده اعزام شدم . البته پاسگاه مقدارى از قريه فاصله داشت . در كنار پاسگاه ، كافه اى بود كه آقايى به نام مشهدى محمود سرپرستى و مالكيت آن را داشت ، صاحب كافه يك روز پيش من آمد و گفت : آقاى رئيس پاسگاه ، قبل از شما رئيس پاسگاه فلان آقا و معاونش فلان آقا بودند. اين رئيس و معاون ، با ارباب ده به نام روح الله خان از رفقاى صميمى يكديگر به شمار مى رفتند. روح الله خان در اين ده حاكم بسيار قوى و بيرحمى بود و هرچه مى خواست مى كرد، رئيس و معاون هم از او حمايت مى كردند. حتى وقتى از پاسگاه نامه مى رسيد كه از ده سرباز بفرستيد، اين كار به روح الله خان محول مى شد، و او نيز هر كس را كه صلاح مى ديد به جاى ديگران مى فرستاد. از قضا زنى در اين ده زندگى مى كرد كه شوهرش فوت كرده و از وى يك بچه يتيم براى او باقى مانده بود. خدا مى داند با چه رنج و مشقتى اين بچه را بزرگ كرده بود. ضمنا هنوز وقت سربازيش نرسيده بود. بارى ، روح الله خان نوكرش را مى فرستد و مى گويد به زن بيچاره بگويند كه پسرش بايد به جاى كس ديگر سربازى برود. زن بيچاره از ترس مجبور مى شود پسرش را به جاى كس ديگر به سربازى بفرستد. پسر هم دو سال مجبورا خدمت سربازى را انجام مى دهد و بعد از اتمام دو سال به ده بر مى گردد. پس از بازگشت پسر، روح الله خان نوكرش را به خانه آن پسر مى فرستد و به وى پيغام مى دهد بيايد در باغ روح الله خان مشغول كار شود. پسر در جواب مى گويد: من دو سال است خدمت كرده ام و خيلى خسته هستم . بعد از رفع خستگى خواهم آمد. نوكر مى آيد و به دروغ به خان مى گويد كه پسر زن گفت : روح الله خان غلط كرده به من گفته بيايم كار كنم ، من ديگر كار نمى كنم ! روح الله كه اين حرف را از نوكرش مى شنود، سخت عصبانى مى شود و به طرف پاسگاه حركت مى كند.
اينجاى قضيه را، من خودم كه صاحب كافه مى باشم شخصا ناظر جريان بودم خان با حالت عصبانى وارد پاسگاه شد و با حالت عصبى گفت : آقاى رئيس پاسگاه و معاون ، بنده براى شما اين همه خدمت مى كنم براى اين نيست كه از شما خوف و واهمه اى دارم . اگر شما در اين پاسگاه مسلح هستيد، من هم در اين ده 60 نفر مسلح دارم . اين همه خدمات من به شما براى اين است كه يك بچه يتيم در ده به من نگويد روح الله خان غلط كرده است ! رئيس و معاون يكصدا گفتند: كى به شما فحش داده است ؟ گفت : فلان بچه يتيم . مامور فرستادند پسر را به پاسگاه بياورد. بعد از ورود پسر بيچاره به پاسگاه وى را خواباندند و به جان او افتادند، تا آنجا كه پسر به حالت مرگ روى زمين افتاد. با مشاهده اين صحنه ، رئيس و معاون و روح الله خان دستپاچه شدند و كسى را به شيراز فرستادند كه از پزشك قانونى يك دكتر را به ده بياورد. پزشك را نيز تهديد كردند كه براى پسر پرونده اى تشكيل دهد و بنويسد كه اين شخص در اثر سكته مغزى از دنيا رفته است . همين كار را هم كردند و سپس جنازه را برداشته ، به ده بردند و دفن كردند. قضيه به ظاهر تمام شده بود.
مشهدى محمود، صاحب كافه مى گويد: يك روز در كافه نشسته بودم ، ديدم زن بيچاره به كافه آمد و گفت : آقاى مشهدى محمود، شنيدم روح الله خان الان در پاسگاه است ، شما بيا با من به پاسگاه برويم . من گفتم : خانم ، شما مى دانيد كه اين شخص ظالم است و ممكن است كافه مرا خراب كند. آن زن به من اطمينان داد و گفت : نترس ، با تو كارى ندارند. بنده به اتفاق زن وارد پاسگاه شدم . ديدم روح الله خان و رئيس و معاونش در پاسگاه هستند. زن جلو آمد و گفت : آقاى رئيس و روح الله خان و نوكرش ، خوب به حرف من گوش كنيد: پسرم را روح الله خان ، به جاى كس ديگر، دو سال از من دور كرد و به سربازى فرستاد. بعد از آن هم كه آمد، روح الله خان نوكرش را فرستاد تا پسرم برود نزد او كار كند. پسرم گفت : خسته هستم ، پس از ده الى پانزده روز نزد خان خواهم آمد. نوكر آمد و به دروغ به روح الله خان گفت : پسرم گفته روح الله خان غلط كرده است . رئيس و معاون هم پسرم را دستگير كرده و به دست اين ظالم سپردند و روح الله خان نيز پسرم را كشت . آنگاه به وسيله آن دكتر براى پسرم پرونده دروغين تشكيل داديد و خون پسرم در اين بين لگدمال شد. به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام از شما شكايت كرده ام و شش ماه فرصت داده ام تا انتقام پسرم را از شما پنج نفر بگيرد. در غير اينصورت مى روم به ده چناران ، كه مردمش ‍ بهايى هستند، و از دين اسلام خارج مى شوم !
مشهدى محمود مى گويد: چند روز از اين قضيه نگذاشت كه نوكر روح الله خان ، كه نامه اى به ده آباده مى برد، در وسط راه گويا چاهى بوده حدود 40 متر و درش باز شده بوده است ، نوكر پا مى گذارد روى چاه و ناگهان با سر مى رود داخل چاه و سپس جنازه اش را بيرون مى آورند. چند روز بعد خبر رسيد روح الله شديدا مريض شده ، وى را به آباده برده اند، سپس شنيديم از آنجا به اصفهان اعزام شده و بالاخره گفتند كه روح الله خان در اثر سكته مغزى فوت كرده است . هنگامى هم كه جنازه وى را در تابوت قرار دادند، موقع ميخ زدن يك ميخ درست به مغز روح الله خان فرو رفته بود. همچنين بعد از مدتى ، به پاسگاه خبر رسيد كه سارقين به فلان محله حمله برده و گله را به سرقت برده اند. رئيس و معاون پاسگاه ديدند سربازهاى پاسگاه به ماموريت رفته اند و ناچار خودشان به اين ماموريت رفتند، در راه سارقين هنگامى كه ديدند دو نفر براى دفاع مى آيند، برمى گردند و تيراندازى مى كنند و رئيس و معاون هر دو تيرى در مغزشان مى خورد و بدنشان هم تكه تكه مى شود.
بعد از همه اين جريانات ، يك روز ديدم دكترى وارد كافه شد و با حالت اضطراب خاصى به من گفت : مشهدى محمود، آيا شما در جريان آن زن در پاسگاه بوديد كه از همه به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شكايت كرد؟ گفتم : بله . گفت : تو را به خدا بيا با هم به خانه آن زن در ده برويم . چون الان نوبت من است كه حضرت انتقام كشد. بنده در قتل پسر پيرزن دست نداشتم ولى در از بين رفتن خون با ديگران شريك جرم هستم ، آن هم به خاطر تهديد بود. مشهدى محمود مى گويد با هم به خانه پيرزن رفتيم . دكتر خيلى به پيرزن التماس كرد تا دل او را به دست آورد. در نتيجه پيرزن دست به آسمان بلند كرد و عرض كرد: آقا، باب الحوائج ، از كمك و عنايت شما شاكرم ، من از جرم اين دكتر درگذشتم شما نيز عفو فرماييد.
. قسم دروغ او را فلج مى كند
جناب آقاى عبدالحسين جواهر كلام كه قبلا هم از او دو كرامت نقل كرديم از پدر بزرگوارش چنين نقل مى كند:
13. والد ما جد اين جانب از پدر گراميش (عبدالحسين ) نقل مى نمود كه مى گفت : دو نفر نزاع شخصى داشتند. پس از درگيرى ، قرار مى گذارند قسم بخورند و قسم را هم به نام نامى و اسم گرامى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ياد كنند. هر دو قسم ياد مى كنند و شخصى دروغگو و مدعى به محض قسم خوردن دچار فلج مى شود. سپس هر چه به اطبا و دكترها مراجعه مى كند بهبودى حاصل نمى كند، تا سرانجام به آستان مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رو مى آورد و متوسل به آن حضرت مى گردد.
214. صاحبان هميان كنار قبر من
حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، از ثقه معتمد، حاج رضا خرمى كربلايى (كه از ملازمين منبر مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى صاحب كتاب معالى السبطين بود) نقل مى كند كه گفت :
14. شخصى از مجاورين كربلا، پيوسته ملتجى و ملتمس به درگاه حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام و حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بود و از آن بزرگواران گشايشى در امر زندگى مى خواست . تا اينكه روزى در مسير راه ، چشمش به هميانى افتاد كه پر از پولهاى رايج آن زمان بود. به نظرش رسيد كه از سوى حضرت عنايتى به او شده و آنچه مى خواسته نصيب وى گرديده است . هميان را برداشت و راهى منزل شد.
اتفاقا پول اين هميان مال عده اى از زوار بود كه آن را نزد شخصى كه وى را امين مى دانستند گذاشته بودند. صاحبان پول نزد شخص امين رفتند و از وى پول را مطالبه كردند. آن شخص هر چه التماس كرد كه خبر ندارم ، كسى قبول نكرد. تنها راه چاره ، متوسل شدن به حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام بود. پس از توسل ، شب حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام بود. پس از توسل ، شب حضرت سيدالشهدا عليه السلام به خواب آن كسى مى آيد كه هميان را پيدا كرده بود و به وى مى فرمايد:
فردا اين افراد با اين نام و نشان براى زيارت كنار قبر من مى آيند، هميان را ببر و به آنها بده .
آن مرد على الصباح مى آيد و آنچه را كه در خواب از شكل و شمايل زائرين حضرت ديده بود، در بيدارى هم مى بيند، ولى نفس سركش مانع مى شود كه هميان را به آنها بدهد. مجددا شب ديگر باز خواب مى بيند كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام به وى فرمود: فردا زوار صاحب هميان در نزد قبر فرزندم على اكبر عليه السلام هستند. هميان را به آنها بده . باز فردا شخصى مزبور به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام مى رود و همان گونه كه امام حسين عليه السلام در خواب به وى فرموده بود مى بيند اشخاص مزبور كنار قبر مطهر حضرت على اكبر عليه السلام هستند. ليكن باز نفس سركش مانع مى شود كه هميان را به صاحبان آن پس بدهد.
شب سوم باز در عالم خواب مى بيند كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام همراه حضرت اباالفضل العباس با يك هيبت و عظمت خاص حضور دارند و حضرت ابوالفضل عليه السلام در حاليكه آثار غضب بر چهره اش وجود داشته و حربه اى در دست دارد، با خشونت به او خطاب مى كند كه : فردا، صاحبان هميان در كنار قبر من مى آيند و هميان را به آنها مى دهى !
از خواب بيدار مى شود و فردا به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى آيد و هميان را به آنها مى دهد. و ضمنا حضرت به وى مى فرمايد كه من كار تو را اصلاح مى نمايم . بارى ، با وعده حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام حاجت آن شخص برآورده مى شود و كارش اصلاح مى شود.
215. بايد به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بيايى و قسم بخورى
حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد هادى مجتهدى سيستانى (مقيم نجف اشرف ، برادر مرجع عاليقدر شيعه آيه الله العظمى آقاى حاج سيد على حسينى سيستانى دام ظله الواراف ، از آقاى حاج شيخ هادى سيستانى (قائمى ) نقل كردند كه گفتند:
15. يكى از همسايگان ما مريض شده و زنش در منزل تنها بود. در غياب وى ، دزد قاليهاى منزل را برده بود. صاحب منزل برايش يقين حاصل مى شد كه دزد از پشت بام آمده است . وقتى به همسايه مى گويند كه شما دزد منزل ما هستيد، او انكار مى كند. طبق رسوم مى گويند: بايد به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بيايى و قسم بخورى . او هم مى گويد: بسيار خوب ، حاضرم قسم بخورم . به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى روند و متهم بدروغ قسم مى خورند كه دزدى نكرده است . پس از اينكه از حرم بيرون آمده و وارد منزلش مى شود، زبانش آويزان شده و با صورت به زمين مى خورد و سه روز در منزل به همان صورت سر مى كند تا اينكه مى ميرد. اين است سزاى كسى كه به دروغ به نام حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام قسم بخورد.
216. اسب سوارى در بيابان پيدا شد
جناب آقاى حاج عباس جعفرزاده ، از اهالى تنگستان از توابع بوشهر نقل كرد:
16. عده اى از اهالى بندر بوشهر، با كشتى به طرف بمبئى هند حركت مى كنند و در برگشت از هند به طرف ايران ، شخصى در كشتى فوت مى كند. نزديكى ساحل يك آبادى وجود داشت . جنازه را مى برند كه در آن آبادى دفن كنند. در راه ، اهالى آن محل با شمشير و نيزه و اسلحه هاى مختلف به ايشان حمله كرده و مى گويند: ما نمى گذاريم جنازه خود را در اين محل دفن كنيد، زيرا شما كافريد.
اين جمعيت به طور دسته جمعى ، رو به طرف عراق بويژه كربلاى معلى كرده ، پس از عرض ارادت به محضر مبارك حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام عرض مى كنند.
يااباالفضل العباس عليه السلام ، آيا سزاوار است كه اين مرد كه از محبين شما اهل بيت عليهم السلام مى باشد، به دريا افكنده شود و ماهيهاى دريا او را بخورند؟
راوى نقل مى كند: پس از توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، ناگهان مشاهده كردند كه اسب سوارى در آن بيابان پيدا شد و در حاليكه در دستش سرنيزه اى بود به آن هندوها حمله كرد و آنان را متفرق كرد. سپس ‍ دستور داد كه جنازه خود را دفن كنيد، آنها ديگر برنخواهند گشت . جمعيت جنازه را دفن كردند و با خيال راحت به كشتى برگشتند.
217. بچه را زدى حضرت عباس عليه السلام به دستت بزند
خطيب گرانقدر و دانشمند محترم حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ اشرف كاشانى دامت بركاته كه قبلا نيز از ايشان كراماتى نقل شده است ، يكى از مشاهدات خودشان را چنين بيان مى كنند:
17. ديگر از مشاهدات حقير درباره كرامات حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام باز مربوط به همان دوران 8 سالگى است . آن زمان من به مكتب مى رفتم و مقارن با دورانى بود كه پهلوى لعين دستور داده بود كه اول محرم ، مراسم سينه زنى و مجلس روضه خوانى موقوف باشد به طورى كه از طرف شهربانى به مدرسه ها دستور داده شده بود كه اگر شاگرد مدرسه اى در كوچه به ذكر نوحه خوانى ديده شود، پدرش را جلب كنند. اما بچه ها گوش ندادند و روز 9 محرم الحرام ، كه در كاشان روز عباس على است بچه ها شروع به نوحه خوانى كردند. يادم مى آيد اين بيت را مى خواندند:

عباس ، از كف بريز آب روان را


عباس ، بشنو فغان كودكان را

يكمرتبه سرو كله عباس خان پليس پيدا شد. او سر پاسبان بود و قد بلندى داشت كه همه مردم از او مى ترسيدند. با آمدن وى بچه ها فرار كردند. در اين ميان او يك بچه را گرفت و جلوى مادرش به صورت او سيلى زد. مادر بچه گفت : بچه را زدى ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به دستت بزند!
عباس خان همان شب براى گرفتن سارق مى رود. سارق مسلح بوده و به وى شليك مى كند. فشنگ به دست عباس خان مى خورد و آن را شديدا مجروح مى گرداند فردا مردم كاشان ديدند عباس يك دست ندارد!
218. دعاى هر دو مستجاب شد
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ محمد سمامى حائرى ، از مرحوم آيه الله حاج سيد محمد كاظم قزوينى (ره ) (متوفاى 13 جمادى الثانيه 1415 ه‍ ق ) صاحب تاليفات كثيره نقل كردند كه ايشان فرمودند:
18. يكى از خانهاى ايران با خانواده اش به زيارت عتبات مشرف گرديد. خان دختر زيبايى داشت كه در اين سفر همراه او بود. دختر به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف شد و يكى از خدمه خان شيفته جمال او گشت . خادم ، در كنار ضريح مطهر دستش را روى دست دختر گذاشت . دختر فورا رو به قبر حضرت كرده و عرض كرد: آيا سزاوار است در كنار ضريح شما اين چنين به من بى ادبى نمايند؟
يااباالفضل عليه السلام ، دستش را قطع كن !
پس از چند روز قرار شد كه خان حركت كند. خادم مزبور هم هرچه داشت فروخت و پنجاه ليره طلا را در كيسه اى قرار داد و همراه با قافله خان حركت كرد. در راه خان متوجه شد كه پولش را به سرقت برده اند (مبلغ پولى را كه همراه داشت ، يكصد ليره بود) قرار شد كه افراد قافله را تماما وارسى كنند. پس از وارسى ، كيسه كه پنجاه ليره در آن بود كشف شد به خان خبر دادند به نزد اين شخص كه همراه خان بود كشف شد. معلوم شد پنجاه ليره است . به خان خبر دادند. خان تصور كرد كه اين پول ، مال اوست . دستور داد پول را گرفتند، و دست وى را به عنوان سارق قطع كردند.
پس از مدتى پول ، در ميان اثاثيه خان پيدا گرديد و خان از اين بابت سخت ناراحت شد و در صدد عذر خواهى برآمد. خادم كه دستش قطع شده بود رضايت نداد. خان گفت هر چه بخواهى در قبال اين عمل به تو مى دهم . گفت : اگر مى خواهى راضى شوم ، بايد دخترت را به عقد من در آورى . خان قبول كرد و دختر را به عقد آن شخص درآورد. پس از عقد، دختر به او گفت : چرا تو در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كنار ضريح مطهر، دستت را روى دست من گذاشتى ؟ آن شخص گفت : زمانى كه دستم را روى دست تو گذاشتم از حضرت خواستم كه ترا به عقد من در آورد و حضرت خواسته من را اجابت كرد. دختر گفت : من هم از حضرت خواستم دستت را قطع كند و حضرت خواسته مرا نيز اجابت كرد!
219. گستاخ زير تريلى از كمر دو نيم شد
جناب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج مرقوم داشته اند: حادثه اى چند سال قبل در تهران رخ داده است كه شرح آن را ذيلا مى خوانيد:
19. در تهران ميدان قزوين ، خيابان جمشيد (كه در آن زمان محل فساد بود) يك مغازه مشروب فروشى وجود داشت كه صاحب آن يك نفر ارمنى بود و آن مغازه پاتوق راننده هاى تريلى (تريلر) و بارى و غيره به شمار مى رفت . مرد ارمنى ، كه صاحب مغازه بود، روى ارادتى كه به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام داشت كه عكسى كه آن حضرت را سوار اسب نشان مى داد، بالاى سر خود نصب كرده بود و براى آن احترام خاصى قائل بود.
روزى سه نقر راننده تريلى وارد مغازه مى شوند و از فرد ارمنى مشروب مى خواهند. فروشنده سه ليوان شراب برايشان مى آورد. يكى از آنان يك ليوان ديگر درخواست مى كند و فروشنده ارمنى از دادن ليوان اضافه خوددارى مى ورزد. زيرا معتقد بود كه نبايد به هر راننده يك ليوان بيشتر مشروب داد، چون مستى به وجود آورده مشكلاتى فراهم خواهد كرد. فرد راننده اظهار مى دارد براى خودم نمى خواهم و وقتى ليوان شراب را مى گيرد (نعوذبالله ) به روى عكس مبارك حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى پاشد و اظهار مى كند كه : اين هم سهم ايشان !
شخصى ارمنى ، وقتى اين جسارت فجيع را از راننده بى دين مى بيند خيلى ناراحت شده ، آنان را از مغازه بيرون مى كند و مغازه را تعطيل اعلام مى نمايد. سپس از شدت ناراحتى درد داخل مغازه مشغول گريه مى شود. آن سه نفر بعد از خارج شدن از مغازه ، با يكديگر مشاجره مى كنند كه چرا اين عمل انجام شد. نهايتا دو نفر از آنان با هم تصميم مى گيرند كه وقتى با تريلى هايشان از شهر خارج شدند، در بيابان ، راننده اى را كه اين جسارت را كرده بكشند و جسدش را در بيابان بيندازند.
اين دو نفر از آن مرد خبيث جلوتر راه افتادند كه با هم تصميم لازم را بگيرند وقتى كه وارد خيابان قزوين شدند تا به طرف تريلى هاى خود بروند، نفر سوم كه همان فرد گستاخ باشد و از آنان عقب مانده بود وقتى خواست از جوى آب كنار خيابان بگذرد، پايش به جدول كنار خيابان برخورد كرد و با صورت به وسط خيابان افتاد. در همين حال يك تريلى آهن كش كه با بار آهن در حال عبور بود از روى اين شخص گذشت و او را از كمر به دو نيم ساخت . مردم جمع شدند و راننده تريلى هم توقف كرد.
پليس نيز سر رسيد و بزودى جمعيتى انبوه گرد آمدند. آن دو راننده ديگر، كه فاصله اى از آن جمعيت داشتند، وقتى متوجه اين حادثه شدند جلو آمدند و شرح ماجرا را به پليس گفتند و افزودند كه تصميم داشته اند به علت جسارتى كه وى به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام انجام داده بود در بيابان او را بكشند، و اظهار داشتند كه حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام زحمت آنها را كم كرد.
وقتى كه پليس اين مطلب را از آنان شنيد، براى روشن شدن قضيه ، همراه آن دو نفر و جمعى ديگر به خيابان جمشيد، كه محل شراب فروشى بود، رفتند. ديدند مغازه تعطيل است ، درب مغازه را زدند. صاحب مغازه كه همان ارمنى بود در را باز كرد. پليس و همراهان وارد شدند، ديدند مرد ارمنى مشغول گريه مى باشد. وقتى چشمش به راننده ها افتاد، از آن دو نفر پرسيد: آن مرد كافر چه شد؟ وقتى آنان گفتند كه وى به جزاى خود رسيده به جهنم وارد شده است ، مشاهده كردند كه ارمنى صاحب مغازه مشغول شكرگزارى به درگاه خداوند متعال شد و عكس حضرت را نشان داد كه هنوز خشك نشده بود. پليس هم صورت جلسه اى تهيه كرد و راننده ها را مرخص نمود و گفت : بقيه مسئوليت با خودم كه جوابگوى قانون خواهم بود. وقتى ماجرا را به اداره گزارش كرد، خود او مورد تشويق هم قرار گرفت و هيچ گونه مسئوليتى متوجهش نگرديد.
220. قسم دروغ خورد هلاك شد
20. مرحوم آقا مير اسد بابائى ، كه يكى از علماى عامل و سادات بزرگوار و از مهاجرين فى سبيل الله انقلاب لنين ملعون بود، نقل مى كرد:
ما بين دو نفر مسلمان اهل قفقاز اختلافى رخ داد كه شكايت آن را به دادگاه دولت روسيه بردند. مدعى ، ضمن محاكمه گفت : متهم بايد هفت قدم به سمت قبله گام بردارد و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قسم بخورد كه (سخنانش از روى صداقت و راستى است و حق با او مى باشد) اگر چنين كند من رضايت مى دهم .
رئيس دادگاه مسلمان نبوده و قضيه را درست نمى فهمد، مى گويد: چون توافق دارند از طرف ما بلامانع است . مدعى عليه مراسم قسم را به جا مى آورد و در اثناى آن در قدم پنجم به زمين خورده و هلاك مى شود. با اين حادثه ، وضع دادگاه به هم مى خورد و دكتر رسمى آمده شخص مزبور را معاينه مى كند و برگ فوت وى را صادر مى كند. در پى اين امر، از سوى اولياى امور آگهى رسمى صادر مى شود كه بعد از اين ، در اين دادگاه محاكمه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ممنوع مى باشد!
221. يا اباالفضل العباس عليه السلام پرچم ترا مى برند
21. سال 1320 شمسى بود و متفقين به مملكت ما ريخته بودند. با رفتن رضاشاه ملعون از كشور، دستگاه عزادارى پس از سالها ممنوعيت ، آزاد شده بود و در ميان عزاداران ، و دسته هاى سينه زنى كودكان هم برنامه هاى خاص خود را داشتند. يك روز، كودكى نابالغ جلوى دسته سينه زنى پرچمى سياه در دست داشته است ، پليسى ناقلا ممانعت كرده و آن پرچم را از او مى گيرد. او هم با چشم گريان فرياد مى زند: يا اباالفضل العباس ‍ عليه السلام ، پرچم ترا مى برند! پليس بدبخت مى گويد: به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام لازم نيست ، اما به متكاى من رويه لازم است ! كه در آن حال مورد غضب الهى قرار گرفته به زمين مى خورد و هلاك مى شود.
البته اين قضيه ظاهرا در شهر مياندوآب وقوع يافته بود، كه از آنجا به وسيله نامه به هر طرف و از جمله شهرستان خوى نوشته بودند و وعاظ و مداحان آن را بالاى منبر مى خواندند.
222. براى وصول طلب خود به قريه رفتم
22. آقاى مهدى احمد، كه الان زنده در چارسوق مسجد ملاحسن مرحوم دكان عطارى دارد، نقل مى كرد:
در قريه دوزآغل ، از توابع شهر ماكو، دكاندار جوانى پانصد تومان آن روز به من بدهكار بود و در پرداخت آن تعلل مى كرد. من براى وصول طلب خود به قريه رفتم و متاسفانه وى منكر شد. به پدرش متوسل شدم ، آن هم سودى نبخشيد. پذيرفتم كه با اقساط دهگانه پرداخت كند، باز سودى نبخشيد. نهايتا قرار شد به حضرت عباس عليه السلام قسم بخورد و او بدروغ ، قسم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خورد كه طلبى به من ندارد.
من به شهر برگشتم و فرداى آن روز خبر به من دادند كه آن بدبخت دواى سمى (د.د.ت ) را كه در دكان داشته خورده و مرده است !
223. بالاخره امر منجر به قسم خوردن گرديد
23. در روزگار ما، زمانى بين دهات اختلاف مرزى ايجاد شده بود كه بر اثر آن ، به ادارت دولتى شكايت شده و مسئولين ادارى در محل حاضر شدند و بالاخره امر منجر به قسم خوردن افراد گرديد. قرار شد طبق معمول بلند كه قسم ياد كننده هفت قدم رو به قبله برداشته و به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام سوگند خورد، فرد براى اثبات ادعاى خود قسم ياد كند. مراسم قسم انجام گرفت و فرد قسم ياد كننده ، در قدم پنجم ناگهان افتاتد و مرد، كه اسم همان محل را الان هم (ايت اولن )، يعنى محل مردن سگ ، نام نهاده اند.
224. اگر چنانچه شما قبول داريد آبروى من برود و الا...
مرحوم مبرور حاجى ميرباقر آقا صادقى كه حائز مرتبه اجتهاد بود نقل كرد:
24. دو خانواده بزرگ در كربلا با هم وصلت مى كنند، متاسفانه پس از اندك زمانى ميانشان اختلاف سليقه رخ داده ، دختر به خانواده پدرش بر مى گردد و هر چه ديگران وساطت مى كنند موثر نمى شود. پس از يك سال از اين قضيه ، وقفه نجف اشرف پيش مى آيد و تمام افراد خانواده دختر، به استثناى او به نجف اشرف مشرف مى شوند. داماد اين مطلب را دانسته به در خانه دختر مى آيد و به هر وسيله كه هست او را قانع نموده وارد خانه مى شود و با قسمتهاى دروغ ، به او وعده هاى كاذب داده و با وى آميزش ‍ مى كند. سپس بر مى گردد ولى به وعده هاى خود وفا ننموده و كسى نمى فرستد تا دختر را به خانه او بياورند.
دختر بيچاره حامله شده و آثار حمل در او نمايان مى گردد. كسان دختر وى را تعقيب و تهديد مى كنند و آن بيچاره ، قضيه را چنانكه بود نقل مى كند. ولى پسر انكار نموده بر اصرارش مى افزايد. برادران دختر قصد قتل او مى كنند و بيچاره به ناله وزارى اظهار مظلوميت كرده مى گويد دستم را به دامن او برسانيد تا من صدق گفتارم را به ثبوت برسانم ، باز كسان دختر به نزد پسر آمده اظهار مطلب مى كنند و پسر به عناد خود باقى مانده بالاخره مى گويند شما را با همديگر روبرو مى كنيم تا حقيقت امر كشف و روشن گردد برخيز پيش دختر، پسر قبول نمى كند و بزرگان هر دو طرف مجبورش ‍ كرده مى آورند و داخل خانه دختر مى كنند و در اين حال دختر آمده ، پس از اعتذار از حضار اول نصيحتش مى كند كه از خدا بترس و آبروى ما را مبر، باز قبول نمى كند يكدفعه با حالت فوق العاده ناراحتى از جاى خود بلند شده گريبان پسر را گرفته مى گويد برخيز من در حضور حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه الصلاه و السلام اثبات خواهم كرد، پسر خوددارى مى كند و طرفين اجبارش مى نمايند بالاخره به همان طريق كه دختر او را گريبانگير كرده كشان كشان به حالت زارى و تضرع و عصبانيت و ناراحتى تا به حرم مبارك برده و به محض ورود يك دست به ضريح مقدس و يك دست به يقه پسر فريادى كشيده در حالتى غير عادى مى گويد: آقا اگر چنانكه شما قبول داريد آبروى من برود والا حكم كن بين من مظلوم و اين ظالم . ناگهان ضريح مقدس به حركت آمد پسر بدبخت به مقدار چند متر به طرف بالا رفته و به زمين زده مى شود و مردم رو به فرار گذاشته بعد از مدتى خدمه و غيرذلك وارد شده مى بينند بدن آن بدبخت خورد شده و آثار استخوان پيدا نيست و رنگش سياه شده ، دختر را با نهايت عزت و احترام برمى گردانند و موقع خروج از درب حرم مطهر مى گويد: آقا خانه احسانت آباد و بدن نحس پسر را از حرم بيرون مى برند. ولوله اى در شهر ايجاد و تمامى مردم به حرم مبارك ريخته اجتماع عجيبى رخ داده به تمام روستاها و شهرستانها خبر مى رسد و چراغانى هاى خيلى مفصل كرده بالاى ماذنه ها بشارت ها داده اشعارى خوانده و كرامات و فضائلى نقل مى كنند و رو به سوى كربلا مى نهند و اين قضيه زمان استيلاى دولت تركيه بر عراق بوده ، كه بغداد مقر قدرت و حكومت ايشان بوده و خبر به آنجا مى رسد. بزرگان ايشان آمده پس از تحقيق به دولت متبوع خود خبر مى دهند و از آناطولى (نام شهرى است در تركيه ) دستور مى رسد كه تمام قواى نظامى ايشان لباس تازه پوشيده به كربلا آمده فوج فوج پى در پى با ادب و نظم مخصوص از درب ورودى آمده مقابل حرم مطهر شعارهاى مخصوص داده و از جمله اين اشعار را به زبان تركى مى خواندند:

بابان حيدر جنتده گوزلرى پاك ايشندى


سن لن تفاخر ايلر اوزآر كاداشلا رينه

الصلاه و السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته
225. اگر همان بازو را ببينى مى شناسى ؟
مرحوم مبرور حاجى شيخ هلال كشك سرايى كه از موثقين علما بوده ، نقل مى كند:
25. شيخى مجرد مقيم كربلا در وقفات به ميان قبيله اى مى رفته و امرار معاش مى كرد. روزى تصميم مى گيرد به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مشرف شده درباره خانه مسكونى متوسل بشود. بدين منظور حركت نموده ، وارد حرم مبارك شده به ضريح مقدس نزديك مى شود. مى بيند زنى دستش را بلند كرده ، ضريح مبارك را گرفته و مشغول دعا و زيارت است . ولى آستين او پايين آمده و بازويش نمايان شده و خلخالى دارد. اين منظره جلب توجه او را نموده ، بى اختيار دستش را بر روى بازوى آن زن مى گذارد و به دست ديگر ضريح مبارك را گرفته عرض مى كند: خدايا، به حق اين بزرگوار، اين زن را نصيب من بكن . در اين حال زن متوجه شده به حال غضب نگاهى به شيخ كرده مى گويد: خدايا به حق اين بزرگوار، دست اين مرد را قطع كن !
شيخ ناگهان به خود آمده از عمل خود نادم و ناراحت مى شود و از غضب آن بزرگوار وحشت كرده به قصد پناهنده شدن به حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام برگشته و با حالت اضطراب و سرعت به سوى حرم آن بزرگوار رهسپار مى گردد. در وسط راه مى بيند يكى از دوستانش با يك نفر ديگر درگير است لكن اعتنا ننموده و مى گذرد و پس از چند قدم راه رفتن به خيال اينكه بعدا از من گله خواهد كرد برگشته ميانجى گرى مى كند. در اين اثنا خنجر يكى از ايشان به همان دستش فرود آمده ، خون جارى شده و مى افتد. مردم از اطراف جمع شده پليس مى آيد و او را به اداره نزد قاضى مى برند. لكن او پيش قاضى مى گويد من شكايتى ندارم ، زيرا مرا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام زده و قضيه را نقل مى كند. بالاخره وى را به بيمارستان حمل و بسترى مى كنند و پس از مدتها خارج مى شود.
پس از مدتى باز وقفه رسيده و به قرار سابق به ميان همان قبيله رهسپار مى شود. در آنجا طبق معمول سنوات سابق به چادر مضيف وارد مى شود. بعد از چند روزى به مهمانى دعوتش مى كنند و بعد از چند نفر از مهمان سوال مى كند: علت اين مهمانى ها چيست ؟ جواب مى دهند حقيقت امر اين است كه يكى از اهل قبيله عيالش سه طلاقه شده و محتاج به محلل است ، آن هم از اهل قبيله صلاح نمى باشد، ما اين خواهش را از شما داريم .
او قبول مى كند و وكالت مى گيرند و عقد جارى مى شود و خيمه اى برپا مى كنند و هر دو را وارد همان خيمه مى نمايند.
در خيمه ، زن متوجه مى شود كه شيخ يك دستش را نزديك نمى آورد، علتش را مى پرسد شيخ مى گويد حادثه اى بوده و هنوز بهبود كامل حاصل نشده و ضعيف است . زن قضيه را تعقيب كرده مى بيند همان دستى است كه نفرينش كرده است . مى گويد: اگر همان بازو را ببينى مى شناسى ؟ مى گويد شايد. زن بازويش را نشان مى دهد، شيخ مى بيند همان بازوت . يكديگر را مى شناسند و مى گويند: خداوند ما را به احترام آن بزرگوار به همديگر رسانيده است و نبايد از هم جدا بشوى . پس از چند روز اهل قبيله تقاضاى طلاق مى كنند ايشان ماجرا را نقل مى كنند و مى گويند: اگر شما ميل داريد مجددا با هم وصلت كنيد ما از يكديگر جدا مى شوم والا فلا. اهل قبيله هم انصاف كرده ، به ادامه وصلت ايشان راى موافق مى دهند.
پس از چندى روزى ، خبر مرگ پدر زن را كه در قبيله ديگرى بوده به آنان مى دهند و اينها با يكدسته از اهل اين قبيله به آنجا رفته و چند روزى در مجالس ترحيم آنان شركت مى كنند. موقع مراجعت ، برادران زن سهم الارث پدرى او را محاسبه نموده تحويلش مى دهند و شيخ با همان وجه در كربلا خانه اى مى خرد و متمول مى شود. چه خوش بود كه برآيد به يك كرشمه سه كار! به يك توسل ، دست شيخ قطع شد و همان زن نصيب او گرديد و بالاخره نيز صاحب خانه اى شد. السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل و رحمة الله و بركاته .226. دستى به سينه اش خورد و او را چند قدمى به عقب پرت كرد!
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد عبدالله ميرى در بندى طى يادداشتى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نوشته اند:
26. نقل مى كنند يكى از استادان حوزه علميه هيچگاه به زيارت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نمى رفت . از او پرسيدند علت نرفتن شما به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چيست ؟ اين بدبخت ، با كمال بيشرمى جواب داد كه من از آن حضرت بيشتر درس خوانده ام ! پس از چندى شاگردان ، استاد را مجبور كردند به زيارت برود. زمانى كه استاد، به حالت اكراه از زيارت ، همراه جمعى وارد صحن مطهر شد، ناگهان دستى به سينه اش خورد و او را چند قدمى به عقب پرت كرد و بيهوش ساخت .
اطرافيان متوجه نشدند كه بر استاد چه گذشت . وقتى وى به هوش آمد سوال كردند ماجرا چه بود؟ او قضيه را آشكار ساخت و معرفتش زياد شد و فهميد كه اشتباه كرده است و بايد از روى شوق و تواضع به زيارت حضرت ابوالفضائل عليه السلام برود.
آرى (ان اكرمكم عندالله اتقاكم ) شخصيتى كه آنچنان در برابر امام خاضع باشد كه در سخت ترين شرايط زندگى مترنم به بيت زير شود، بايد هم در برابر او به خاطر خدا كرنش كرد:

و الله ان قطعتموا يمينى


انى احامى ابدا عن دينى


دستم جدا شد اگر از پيكرم


مشك به دندان به حرم مى برم


يا رب مدد كن اين فرس برانم


اين آب را به خيمه ها رسانم

ديگر چه غم در اين جهان نمانم
227. ابوالفضل ، مال خودش را گرفت !
حجه الاسلام جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى مازندرانى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نوشته است :
27. مرحوم حاج كريم جعفرى ، فردى از اهالى شهرستان بابل بود كه شديدا متدين و عاشق اهل بيت عليهم السلام بود و هر ساله با شور زائد الوصفى در منزل خود مجالس حسينى برپا كرده اطعام مى نمود و با يادآورى سفر خود به كربلا، مخصوصا زيارت حرم و قبر دو طفلان حضرت مسلم عليهم السلام ، بى اختيار مانند ابر بهار اشك مى ريخت . بالاخره نيز به اين سعادت بزرگ نائل شد كه در روز عاشوراى سال 1368 شمسى پيش از فرا رسيدن ظهر عاشورا (حدود ساعت 10 صبح ) در مجلس عزاى حسينى عليه السلام به مولاى خويش بپيوندد. آرى ، پس از آنكه از اول صبح در يك مجلس روضه شركت كرد و پس از آن نيز در دستجات حسينى عرض ادب نمود، مجددا در مجلس روضه ديگرى حضور يافت و در آنجا، در حاليكه به منبر مولايش اباعبدالله عليه السلام تكيه داده بود، چشم از جهان فروبست (با اينكه تا لحظه قبل از مرگ هيچ مرضى نداشت و كاملا سالم بود) و به زيارت مولايش حسين و علمدار با وفاى وى ابوالفضل عليهماالسلام نائل شد.
از خود آن مرحوم شنيدم كه مى فرمود: روزى در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام مشرف بودم ، ناگهان سروصداى زوار مرا متوجه خود كرد. دقت كردم ، ديدم زوار اطراف زائرى ايرانى را گرفته اند و او هم مانند اشخاص ‍ ديوانه در حاليكه دستهاى خود را بالا و پايين مى برد، مرتب مى گويد:
ابوالفضل مال خودش را گرفت ، ابوالفضل مال خودش را گرفت !
همه از كار وى تعجب كردند و زمانى كه علت اين امر را پرسيدند، بالاخره جواب داد: هنگام عزيمت من به سمت كربلاى معلى ، شخصى نزد من آمد و ظاهرا دو تومان (ترديد از حقير است ، مرحوم جعفرى مبلغ را يادآور شد) به من داد و گفت پس از من بالاى ضريح حضرت ابوالفضل عليه السلام بيانداز، يك تومان (يا نصف ديگر) را نيز براى خودت - مثلا به عنوان اجرت اين زحمت - بردار. اكنون كه مشرف شده بودم ، قطعه پارچه مخملى را كه به نيابت از او خريده بودم و نذرى بود، آوردم كه بالاى ضريح بياندازم ، اما هنگام زيارت شيطان مرا گول زد و با خود گفتم : (حالا چه كسى متوجه مى شود كه تو پارچه نذرى آن بنده خدا را به حضرت ابوالفضل نداده اى ؟ او كجا از ايران متوجه اين عمل مى شود؟ بنابراين بهتر است قطعه مخمل نيز مال خودت باشد) و لذا از انداختن مخمل بر روى ضريح حضرت منصرف شدم كه ناگهان پارچه مخمل نذرى كه در دستم بود (ظاهرا زير بغل ) مانند كبوترى به پرواز در آمد و مستقيم به طرف بالاى ضريح آقا رفت و روى ضريح قرار گرفت ....
228. تيرى مى آيد و او را سرنگون مى كند
جناب مستطاب حجه الاسلام مرحوم حاج شيخ محمد تقى امينى اراكى انجدانى (ره ) دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده بودند كه مى خوانيد:
28. چهل سال قبل كه مردم مسلمان نوعا به طور قاچاق به عتبات عاليات مى رفتند، يك ماشين اتوبوس پر از مسافر، به طور قاچاقى ، عازم كربلا مى شود. در گردنه سر سرح ، كه در نزديكى صحنه كرمانشاه قرار دارد، ژاندارمى به نام نريمان جلوى ماشين را مى گيرد و دستور مى دهد كه راننده زوار را برگرداند. هر چه زوار به او التماس مى كنند كه بگذار ما به زيارت امامان شيعه در عراق برويم ، او اعتنايى نمى كند، تا اينكه زوار او را قسم مى دهند به حق حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام بگذار ما برويم . آن خبيث مى گويد: عباس كيست ؟ او هم مثل من يك چكمه پوشى بوده است (نعوذبالله ) به محض اينكه اين كلام زشت و كفرآميز از زبان ژاندارم مزبور بيرون مى آيد، تيرى مى آيد و او را سرنگون مى كند. معلوم نشد كه تير از كجا آمد و تيرانداز كه بود؟ پس از اين واقعه ، زوار به سمت كربلا حركت مى كنند و از آن پس آن گردنه به گردنه نريمان كش ‍ معروف مى شود. حقير اين قضيه را از زبان يكى از موثقين شنيدم .
229. كليد را روى ضريح حضرت اباالفضل عليه السلام بگذار
29. در جنگ بين المللى يكى از سركرده ها آمده بود كه خزانه و موزه حرم سيدالشهدا عليه السلام را به غارت ببرد. كليددار از دادن كليد به وى خوددارى مى كند، و او هم اصرار مى كند، كليددار ناگزير متوسل به امام حسين عليه السلام مى شود. شب در عالم خواب امام حسين عليه السلام را مى بيند كه به وى مى فرمايد: فردا كليد را ببر روى ضريح مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بگذار!
وقتى فردا سركرده مزبور براى گرفتن كليد مى آيد، كليددار مى گويد: كليد را روى ضريح مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام قرار دارد، برو و بردار. آن خبيث براى برداشتن كليد با چكمه وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى شود، كه ناگهان شمشير او را دو قطعه مى كند و جسد پليدش را در صحن مى افكند
230. يا اباالفضل العباس عليه السلام همه دكترها جوابم كرده اند!
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد عبدالرسول موسوى (ابو اديب ) حفظه الله تعالى ، در تاريخ سوم ذيحجه الحرام سال 1418 ه‍ ق كرامتى را كه حدود بيست سال قبل از آن تاريخ در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام واقع شده بود، براى مولف كتاب چنين نقل كردند:
30. جوانى كه حدودا بيست سال از سنش مى گذشت و از هر دو پا معلول و فلج بود و او را با چرخ ويلچر به اينجا و آنجا مى بردند، وارد صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شد و با چرخش در كنار كفشدارى حرم حضرت توقف كرد. جوان در حاليكه تمامى مدارك پزشكى را در دست داشت (مداركى كه نشان مى داد دكترها همگى جوابش كرده و از معالجه وى اظهار عجز كرده بودند) به كفشداريها التماس مى كرد كه از درب رواق سمت قبله او را به حرم ببرند ولى خدام اعتنايى به حرفهايش ‍ نمى كردند. حتى برخى از زوار وساطت كردند كه خدام او را ببرند ولى كفشدارها نبردند. بالاخره شديدا احساساتى شد و در حاليكه مداركش را نشان مى داد، رو به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كرده و مى گفت : (يا اباالفضل همه دكترهاى حاذق جوابم كرده اند، چه كنم ؟ جوابم كرده اند) و مدارك را به طرف ضريح مطهر پرت كرد. سپس ، بدون اختيار، بلند شد كه بدود و خودش را هم از روى چرخ ويلچر پرت كرد، و ناگهان مردم متوجه شدند كه حضرت او را شفا داده و وى از عنايات حضرت شفا گرفته است . مردم تمام لباسهايش را پاره پاره كردند و تبركا با خود بردند.
دستهاى سبز


طرح دستى ، روى آب افتاده بود


عشق هم ، در التهاب افتاده بود


دست هاى سبز، بوى ياس داشت


رونق از گل ، از گلاب افتاده بود


تا به او، شايد رساند خويش را


آب هم در پيچ و تاب افتاده بود


با طلوع آفتاب صورتش


در دل شب ، اضطراب افتاده بود


خيمه ها، در زمهرير درد سوخت


ز آسمان ها، آفتاب افتاده بود


چشم هاى تب زده ، در انتظار


دست سقا، روى آب افتاده بود

231. عجب مجلس توسلى برپا مى كنيد؟
جناب حجه الاسلام مروج و حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى حاج شى عبدالاوحد خورشيدى بخشايشى طى مكتوبى چنين نوشته اند:
31. جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على قاسمى غريبدوستى مى فرمود: در تاريخ 1338 هجرى شمسى بنده در ركاب حضرت آيه الله آقاى حاج شيخ هدايت الله غروى (ره ) به مناسبت برگزارى جلسه صلح بين يك نفر روحانى و مالك به گرمرود مسافرت نموديم . بعد از برگشت از روستاى جيران چند روز در غريبدوست منزل پدر غروى مانديم . علماى محترم روستاى غريبدوست به ديدن مرحوم حاج شيخ آمدند و حاج شيخ مرحوم از ايشان باز ديد نمودند. شبى از شبها، كه پدران طلاب آن روستا در محضر حاج شيخ حضور داشتند، شخصى به نام مشهدى اسماعيل كمالى به خدمت حاج شيخ آمد و به ايشان عرض كرد: ما در منزل روضه داريم . حاج شيخ مرحوم به بنده و حجه الاسلام و المسلمين فاضل دانشمند آقاى حاج شيخ عمران عليزاده فرمودند: خانه ايشان منبر برويد. ما عرض كرديم آقا جان تا به حال ما منبر نرفته ايم . فرمودند: اين مى شود منبر اول شما. وظيفه ما طبعا اطاعت از فرمايش حاج شيخ بود. و لذا براى روضه خواندن به منزل آقاى كمالى رفتيم . و در بين راه بنده به آقاى عليزاده گفتم : شما، بايد منبر برويد، زيرا من صلاحيت منبر ندارم . بعد از مذاكره ، ايشان قبول كردند. قرار شد من هم به ايشان اجمالا كمك كنم و البته منبر را ايشان تشريف ببرند. آقاى مشهدى اسماعيل گفت به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توسل نماييد و آقاى عليزاده هم به حضرت ابوالفضل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام توسل پيدا كردند. من هم چند قطعه شعر مى خواندم . چون اولين منبر ما بود خجالت مى كشيديم و وقت ذكر مصيبت چشممان را بسته بوديم . يكوقت متوجه شديم كه مردم مى خندند، عوض اينكه گريه بكنند! در خاتمه نيز چند قران (ريال ) اجرت توسل به ما دادند
با ناراحتى زياد نزد حاج شيخ مرحوم برگشتيم ، ولى حاج شيخ مرحوم ما را تشويق كردند و مرتبا مى گفتند: بارك الله پسرانم ! ولى از ناراحتى درونى ما خبر نداشتند. آن شب را صبح كرديم و فرداى آن روز ديديم كه صاحب منزل ، اول صبح ، وارد اطاق ما شده و مى گريد حاج شيخ علت گريه وى را پرسيد و وى توضيح داد كه ديشب در خواب ديده است آقا حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام در حال غضب به وى فرموده است : عجب مجلس توسلى برپا مى كنيد؟ سپس افزود: من از ترس به پاى آقا افتاده و به ايشان عرض كردم : آقا جان اشتباه شده است . تا زنده هستم هر سال يك گوسفند مى كشم و مجلس توسل برپا مى كنم ، مرا ببخشيد. فرمودند: برويد در مجالس توسل مواظب خودتان باشيد! وى گفت : وقتى از خواب بيدار شدم ديدم مثل آدم بيدار گريه مى كنم . آن بنده خدا تا زنده بود، هر ساله يك گوسفند مى كشت و براى حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام اطعام مى داد. و بعد از فرزندانش نيز همان برنامه را ادامه مى دهند. سپس مرحوم حاج شيخ به آن بنده خدا و حاضرين توصيه فرمودند كه ، هميشه مواظب باشيد محبت اهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را براى خودتان جلب نماييد و اين نمى شود مگر اينكه انسان در مجالس سوگوارى ايشان مودب داخل شود و مودب خارج گردد و همواره متوجه اين باشد كه اين مجالس ، نظارى دارد.
مرحوم ملا حسينقلى تكمداشى نيز هميشه مى فرمود: اى مردم ، صاحب مجلس ، مولا حضور دارند. ايشان ، كه از بنى اعمام مرحوم آيه الله حاج ميرزا فتاح شهيدى بود، از اين روستا مسافرت مى كرد و در بيابان آب را بهانه قرار داده ، يك مساله به آن دهاتيها ياد مى داد به آنان مى گفت كه اگر تمايل داريد، در اين بيابان يك توسل به مولانا امام حسين عليه السلام پيدا كنيم . اگر آن باغبان يا زارع اظهار تمايل مى كرد، وى در آن بيابان توسلى مى جست . سپس عرض مى كرد: (خدايا در اين بيابان به يك نفر يك مساله ياد دادم ) و سپس در بين منازل راه ، زمزمه مى كرد و مى گريست .
روحانى نبايد بيكار بنشيند، بلكه بايد هميشه در حال انجام ماموريت ابلاغ باشد براستى كه آن مرحوم ، و صفا نه اسما، روحانى بود.
232. جوان رشيدش به طور ناگهانى از دنيا رفت !
جناب حجه الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى حاج سيد محمد على طبسى حائرى در تاريخ 21 ربيع الاول 1415 هجرى قمرى نقل كردند:
32. جد ما، حضرت آيه الله آقاى سيد محمد كاظم طبسى ، مى فرمودند:
در كربلا، خادم حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام زوار شش ‍ امامى كه قائل به مهدويت اسماعيل پسر امام صادق عليه السلام هستند و به شش امامى معروفند) داخل سرداب زيرزمين قبر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام مى برد تا قبر آن حضرت را زيارت كنند. هر چه مردم او را نهى مى كردند كه اين كار را نكند، او گوشش بدهكار نبود (و در حقيقت ، حاضر نبود از ليره هايى كه بابت اين كار به او مى دادند بگذرد) آخر الامر جوان رشيدش به طور ناگهانى از دنيا رفت و داغش به دل وى ماند، و خودش نيز پس از چندى از دنيا رفت .
233. تصادف كرد و دست و پايش خرد شد!
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محصل يزدى ، صاحب مجله معارف جعفرى ، در نقلى چنين فرمودند:
33. روزى چند نفر در مهريز يزد براى تقسيم ارث پدر پيش من آمدند. يكى از اين وارث كه زن بود به برادرها گفت : حضرت عباسى ، به همديگر خيانت نكنيد! يكى از برادرها زبان به گستاخى گشود با كمال بى شرمى گفت : اگر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قدرت داشت دست خودش را حفظ مى كرد! ديرى نگذشت كه اين فرد گستاخ تصادف كرد و دست و پايش خرد شد. در نتيجه به وضع فلاكت بارى افتاد و تمام زندگيش از بين رفت .
234. عمامه ام را روى ضريح انداختم
جناب آقا ميرزا هادى در كتاب دعوه الاسلام حكايت نموده است :
34. در سنين سابقه ، سيد جليلى از اصفهان به زيارت عتبات عاليات مشرف شد و در كربلاى معلى قصه غريب و حكايت عجيبى نقل نمود كه به اختصار آن را نقل مى كنيم . گفتنى است كه سيد مزبور، بعد از وقوع قضيه و نقل آن براى ما، و ظهور علائم و نشانه هاى مختلف بر صدق آن ، شهادت ما را در ورقه اى به خط و مهر اين حقير و تصديق جناب آقا سيد عبدالحسين كليددار گرفت .
سيد مى گفت : مدتى متوسل به ضريح مقدس حسينى - على مشرفه السلام - شده ، در خواست تشرف به حضور مبارك آن حضرت يا به حضور مبارك ولى عصر ارواحنا الفدا مى نمودم ، تا آن كه در يك شب جمعه طاقتم طاق شد، آمدم و در پيش روى مبارك ، شالى را برداشته يكسر آن را به گردن و سر ديگرش را به ضريح بسته و تا نزديكيهاى صبح به گريه وزارى مشغول گشتم . نزديك صبح شد و مردم دوباره به حرم آمدند. سيد كه از اول شب به حضرت عرض كرده بود امشب بايد مراد مرا بدهيد، چون ديد وقت گذشت ، نوميدانه از جا بر جست و عمامه خود را از سر گرفت و بالاى ضريح مقدس پرتاب كرد و گفت : (اين سيادت هم مال شما، الحال كه مرا نااميد كرديد من هم رفتم !) و پشت به ضريح ، از حرم بيرون آمد! در ميان ايوان سيد بزرگوارى به او رسيد و فرمود: بيا برويم زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . به مجرد استماع ، گويى همه ناراحتيها و اوقات تلخيهاى خويش را فراموش كرده ، بكلى مجذوب آن سيد بزرگوار گرديد با هم از كفشدارى مقابل باب قاضى الحاجات طرف قبله كه در يمين خارج است كفش خويش را گرفته پوشيدند و روانه حرم شدند. حين صحبت ، فرمودند: چه مطلبى داشتى ؟ عرض كردم : مى خواهم خدمت حضرت سيدالشهدا عليه السلام برسم . فرمودند: ممكن نيست . در اين وقت عرض كردم به خدمت حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه الشريف برسم ، فرمودند: اين ممكن است . سپس بعضى مطالب را عرض ‍ كردم و جواب شنيد. نزديكيهاى بازار داماد، كه نزديك صحين است ، فرمودند: سرت برهنه است . عرض كردم : عمامه ام را بر روى ضريح انداختم . در آن حين ، به دكان بزازى يى رسيديم كه طرف يمين بازار بود، به صاحب دكان فرمودند: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده ! يك توپ پارچه سبز فنطازى آورد و از آن پارچه عمامه اى به من داد، بر سر بستم . سپس به زيارت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام رفتيم و از در جلو مشرف به زيارت پيش رو شديم و نماز زيارت و بقيه اعمال را به جا آورديم .
فرمودند: دو مرتبه ، به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام مشرف شويم . آمديم بازار و از همان كفشدارى داخل شديم . مشغول زيارت بوديم كه صداى اذان بلند شد. آمديم سمت بالا سر، فرمودند: آقا سيد ابوالحسن نماز مى خواند. برو با او نماز بخوان . من از گوشواره بالاى سر آمدم در صف اول يا دوم (ترديد از مولف است ) ايستادم ، لكن خود آن سرور در جلوى صف در كنار گوشواره ايستادند. و آقا سيد ابوالحسن نزديك به ايشان بود، گويى اوست كه امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهانى را بر عهده دارد. مشغول نماز صبح شديم .
در بين نماز، آن جناب را مى ديدم كه نماز مى گذارند. در دل گفتم يعنى چه ، چرا به من فرمود با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان ولى خودش جلوى آقا سيد ابوالحسن ايستاده فرادى نماز مى خواند؟ در اين فكر بودم تا نماز تمام شد. گفتم بروم تحقيق كنم كه اين سيد بزرگوار كيست ؟ نظر كردم آن جناب را در جاى خود نديدم . سراسيمه اين و آن طرف نظر انداختم ايشان را نديدم . دور ضريح مقدس دويدم ، باز كسى را نديدم . گفتم بروم به كفشدارى بسپارم ، آمدم پرسيدم گفت : الان بيرون رفت ! گفتم : او را شناختى ؟ گفت : نه ، شخص غريبى بود. دويدم ، گفتم بروم نزد دكان بزازى ، از او بپرسم . آمدم بازار، ديدم همه دكاكين بسته است و هنوز هوا تاريك است . از اين دكان به آن دكان مى رفتم ، ديدم همه بسته اند و ابدا دكانى باز نيست ! همين قسم رفتم تا به صحن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رسيدم و باز برگشتم ، گفتم شايد باز بوده و من از آن گذشتم آمدم تا صحن سيدالشهدا عليه السلام ابدا اثرى از ايشان نديدم . پس فهميدم من به شرف حضور باهرالنور روح عوالم امكان رسيده و نفهميده ام !
بعد از دو سه روز، خدام عمامه سياه سيد را از روى ضريح پايين آوردند و من يك وصله از عمامه سبز سيد را گرفتم و مدتها آن را همراه تربت مبارك در تحت الحنك خود داشتم ، اينك چند روز است كه مفقود شده است
235. به ذهنم رسيد كه او اباالفضل العباس عليه السلام است
35. سيد محسن شبر خودش فرزند علامه بزرگوار سيد ابراهيم شبر (ابو عدنان ) كه هم اكنون ساكن قم مى باشد نقل كرد:
هنگامى كه توسط عمال صدام در نجف دستگير شدم بعد از مدتى از نجف مرا به ساواك بغداد منتقل كردند و در سلول انفرادى مورد شكنجه روحى و جسمى قرار دادند. بعد از شش ماه شكنجه هاى وحشتناك ، قدرى تخفيف به من داده ، مرا به زندان عمومى منتقل ساختند
بعد از مدت كوتاهى در يكى از روزها سه جوان از نجف (اهالى نجف ) را بر ما وارد كردند كه يكى از آنها را قبلا مى شناختم . او از خانواده آل حبيب بود، هنگامى كه از ايشان پرسيدم كه براى چه تهمتى زندانى شده ايد؟ گفتند: ما را به تهمت قتل يكى از دانشجويان دانشگاه مستنصريه ، از دانشگاه گرفته و به اينجا آورده اند، در حالى كه به خدا قسم ما هيچ گونه اطلاعى از قتل وى نداريم .
سيد محسن شبر مى گفت : هنگامى كه وقت نماز مى شد با كمال خضوع و خشوع به درگاه خداوند متوسل مى شدم و خصوصا در قنوت متوجه خدا بودم . لذا آن سه جوان از من خواسته بودند در اين ساعات براى رهاييشان دعا كنم ، زيرا آنها گناهكار نبودند.
گفت : بعد از نيمه شب برخاستم ، وضو گرفتم براى نجات و گشايش در كار آنها دو ركعت نماز قربه الى الله تعالى خواندم و سپس به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم چون قبل از اين به حضرت سيدالشهدا عليه السلام متوسل شده و نتيجه نگرفته بودم و پس از نماز و توسل به علت تنگى جا و ضيق مكان ، به همان حالت سخت و مشكل اول زمين نشستم ، يك مرتبه خواب بر من غلبه كرد و در عالم رويا مشاهده كردم گويا در اتاقى هستم كه چهارده شخصيت در آن حضور دارند (من خود آنها را يكى بعد از ديگرى شمردم ) نزديك درب اتاق نيز مرد با هيبت و درشت اندامى قرار داشت كه داراى محاسنى انبوه بود و چفيه بر سر داشت به ذهنم رسيد كه او ابوالفضل العباس عليه السلام است . پس روبرويش نشسته ، او را با لهجه اى ساده و عاميانه مخاطب قرار دادم و گفتم :
يا عباس ، تو چرا ما را از اين زندان رها نمى كنى ؟ چرا چاره نمى كنى ؟
مى گويند تو شجاعى ، چرا ما را از دست مجرمين رها نمى كنى ؟
حضرت لبخند زد و با روى باز به من نگريست ولى من با چهره غضبناك به او گفتم : آيا مى خندى و ما در آتش مى سوزيم ؟ يك مرتبه استوار نشست و اشاره به آقايى نمود كه در كنار او نشسته بود و گمان بردم حضرت سيدالشهدا عليه السلام مى باشد. با همان زبان ساده عرضه داشتم : مرا با حضرتش كارى نيست . شش ماه هست كه به او متوسل شدم و توسلم را اجابت نفرمود! اين مرتبه توسل به شما كرده ام براى بار دوم لبخند زد، و من نيز مجددا در حالى كه نارحت بودم به وى گفتم : آيا مى خندى ، در حالى كه ما در آتش سوزانيم ؟ بعد از آن به من گفت حاجتت چيست ؟ گفتم : اين بيچاره ها (سه جوان ) به تهمت قتل گرفتار شده اند، در حاليكه بى گناهند، آنها را از اين گرفتارى برهان ، كه صبرشان پايان يافته است . سپس از خواب بيدار شدم . صبح روز دوم نگهبانان آمدند، سه جوان را صدا زدند و گفتند كه به خانه هايتان برويد. و به اين ترتيب خدا به بركت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، دعاى ما و آنان را مستجاب كرد.
236. قاضى به جرم خود اقرار كرد
جناب حجه الاسلام آقاى حاج شيخ ابراهيم صدقى چنين نقل مى كند:
36. يكى از كرامات مهم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام همانا پرهيز مردم از قسم خوردن دروغ به آن حضرت است . توضيح آنكه در بين عشاير و قبايل مرسوم است كه براى حل اختلافات فيما بين و روشن شدن قضايا (مانند قتل و سرقت و غيره ) متهم را به حضرت ابوالفضل عليه السلام قسم مى دهند، و غالبا هم متهم حاضر به قسم خوردن نشده و به گناه خود اقرار مى كند، چون مى داند قسم دروغ به آن حضرت چه عاقبت سوئى برايش ‍ دارد و اين امر به تجربه رسيده است .
براى نمونه اين قضيه را از يك وكيل دادگسترى در كربلاى معلى نقل مى كنم ، ايشان نقل مى كرد: فردى به قتل يك نفر متهم شده بود، اما چون بينه و شاهدى در كار نبود تا اتهام وى نزد قاضى ثابت شود، فرد مزبور شركت در قتل را انكار مى كرد. قاضى ناگزير خواست او را به قرآن كريم قسم بدهد و متهم هم حاضر شد قسم بخورد، و من از قاضى ! اجازه خواستم كه اجازه دهد متهم را به صحن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برده و به آن حضرت قسم بدهم (آن وقت ها دادگسترى در خيابان حضرت عباس ‍ عليه السلام قرار داشت . قاضى اجازه داد من دست متهم را گرفتم از دادگسترى بيرون آوردم و او را در مقابل حرم ابوالفضل العباس عليه السلام قرار دادم و به او گفتم : به حضرت عباس عليه السلام قسم بخور كه اين قتل از تو صادر نشده است . ديدم فرد متهم ، كه منكر قضيه بوده و حتى حاضر شده بود به قرآن كريم قسم بخورد، حاضر نيست چنين قسمى بخورد! و بالاخره نيز نزد قاضى به جرم خويش اقرار كرد و حق ظاهر شد.
اين تنها يكى از كرامات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بوده و از اين گونه قضايا بسيار است ، و اين جانب چون متولد شهر مقدس كربلا هستم و در آنجا سكونت داشته ام ، خيلى از اين قضايا را هم ديده و هم شنيده ام كه مجال نوشتن آنها نيست ، آنچه كه نوشتم تنها به عنوان نمونه بود.
237. ظهور كرامت در پل سازى عباسيه شهر بخشايش
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، دانشمند محترم ، نويسنده توانا و صاحب تاليفات كثيره آقاى حاج شيخ عبدالرحيم عقيقى بخشايشى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مرقوم داشته اند:
37. مولف محترم (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ) جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى ، از اين جانب در خواست فرمودند كه پيرامون عنايات و كرامات سقاى با وفا و جوانمرد كربلا، حضرت قمر منير بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام كرامت يا عنايت خاصه اى را كه به خود به راى العين ديده يا به نقل موثق شنيده است ، به تصوير قلم بياورم و جهت درج در كتابى كه به اين منظور در دست تهيه دارند، تقديم نمايم .
گرچه حقير خود را لايق و شايسته آن مقام نمى بيند كه از شان و بزرگوارى هاى مولا و مرادش سخن بگويد و قلم خود را به وصف فضائل آن جناب مزين و منور سازد، ولى چه بايد كرد؟ مومنى تلاشگر كه مى خواهد شاءن سرور نامى اسلام را به ثبت رسانده و به افكار عامه و جهانيان نشان دهد در خواست نقل كرامتى از آن حضرت را نموده باشد و نگارنده نيز نمونه اى مطمئن از اين كرامات را در اختيار داشته باشد، دريغ بود كه مكتوم و پوشيده باقى دارد و دعوت را نپذيرد. خصوصا آنكه انبوه شاهدان عينى آن كرامت ، هنوز زنده هستند و مى توان صحت و سقم آن را بررسى و تحقيق نمود. افزون بر آن ، پلى كه امروز به نام نامى آن سقاى بزرگوار در شهر بخشايش تاسيس يافته است شاهد زنده و معتبر اين واقعه هست ، كه هنوز بر پا مى باشد، و رخداد آن واقعه چنين است :
در سال 1368 ش به لطف الهى موفق به احداث يك باب دبيرستان 12 كلاسه پسرانه با همكارى مردم در شهر نوبنياد بخشايش شدم كه شديدا مورد نياز اهالى بود و دبيرستان را نيز به نام نامى مولا على عليه السلام نام گزارى نموديم . پس از احداث دبيرستان ، جمعى از اهالى و كشاورزان بى پناه منطقه ، درخواست نمودند پلى نيز بر روى رودخانه (اوجان چاى ) زده شود. چون رودخانه مزبور هر سال ، شش و هفت ماه زندگى و عبور و مرور آنان را فلج مى كرد و نمى توانستند از اراضى و مزارع خود، خوب بهره بردارى را در آن گير و دار نمى توانست در اولويت قرار دهد، لذا بايستى خود مردم اقدام مى كردند. از فوايد ديگر اين پل آن بود كه مى توانست اهالى را يك ساعت زودتر به شهرستان تبريز برساند. اين جانب ، به عنوان روحانى و با اين اعتقاد كه روحانيان در كارهاى دنيوى نيز همچون امور اخروى بايد به كمك و مساعدت مسلمانان برخيزند، دعوت مردم را پذيرفتند، و مصمم شدم كه مقدمات آن را فراهم سازم و چون تفاوت كار يك فرد روحانى با ديگران در اين است كه كارهاى او بايستى تحت يك عنوان و يك شعار و دين و مذهبى مردم در راه سازندگى نيز بهره گيرى نمايد، از اين رو به مناسبت آب و رود، يك مرتبه به ياد (شريعه فرات ) و (نهر علقم ) و صحنه هاى جانبازى مولا قمر بنى هاشم عليه السلام در ذهن جلوه گر گشت ، تصميم گرفته شد كه نام زيباى آن سردار، زينت بخش اين عمليات ساختمانى قرار گيرد، يعنى نام آن (عباسيه ) باشد به خصوص از اين جهت كه مردم منطقه همانند اغلب دوستداران اهل بيت عليهم السلام عشق و علاقه وافرى به نام و كار و هدف قمر بنى هاشم عليه السلام دارند. در واقع ، با اين نام زيبا، تاسيس و تكميل اين پروژه ، بيمه و تضمين مى گرديد، زيرا هيچ كسى را ياراى مقابله و معارضه با اين نام نبوده و نيست .
بر اين اساس پس از اخذ نقشه از راه و ترابرى استان ، به نام نامى آن بزرگ پرچمى در مسير رودخانه ، محل تاسيس اين پروژه ، بر زمين نصب گرديد و تبليغات ساختمانى آن شروع شد. پرچم مزبور در وسط رودخانه روى تلى از شن ها قرار گرفته بود و اهتزاز آن دلهاى مومنان را مبتهج و متاثر مى ساخت و افكار عمومى مردم شهر را به خود جلب و جذب مى كرد. آنان مى پرسيدند: پرچم وسط رودخانه يعنى چه ؟ و مطلعين هدف و فلسفه آن را براى آنان بازگو مى كردند و در نتيجه ، اين امر در بين مردم يك نوع آمادگى ذهنى ايجاد مى كرد و شور و شوق لازم را مى آفريد.
مع الاسف ، روزى يكى از مخالفين ناآگاه و نادان ، كه از سوى جمعى از مخالفين آگاه و سياه دل اين برنامه عمرانى ، تحريك و تقويت مى شد، به عنوان ابراز مخالفت و نشان دادن كينه و بغض خويش از تاسيس اين پل (كه فى المثل چرا به دست فلان كس صورت مى گيرد، نه به دست ديگران ؟) صبحگاهان موقع عبور از آن محل ، پرچم را از جا كنده با بى احترامى بر زمين افكنده بود، تا به اين ترتيب مخالفت خود و همفكران و دستور دهندگانانش را نشان داده باشد! آرى ، او پرچمى را كه به نام نامى سردار كربلا و سرافرازنده پرچم رشادت و شجاعت در سرزمين كربلا برافراشته شده بود، بر زمين افكنده بود و بد و بيراهى هم گفته بود، پرچمى كه در بخشايش به نيت انجام يك امر خير يعنى سازندگى و عمران و آبادانى به اهتزاز درآمده بود. پرچم روى شنها مى افتد و چوپانى كه در همان حال از آن محل عبور مى كرده اين منظره را مشاهده نموده بود شخص جسارت كننده به پرچم (كه نامش ذكر نمى شود ولى در محل ، بسيار معروف و شاخص به بدكردارى است ) پس از اين عمل ، به منظور كمك به يكى از كشاورزان خويشاوند خويش كه در حال درو كردن يونجه و علوفه بوده است مى رود. خويشاوند وى به وسيله دستگاه كانوا مشغول چيدن يونجه بوده است كه يك مرتبه در دهنه تيغ كانوا گير مى كند و دستگاه را از كار باز مى دارد. اين آقا به عنوان باز گشودن تيغ كانوا دستش را جلوى تيغ مى برد تا به اصطلاح مانع را از جلوى آن رد كند، ناگهان تيغ رها و آزاد مى گردد و در دم ، چهار انگشت او را قطع كرده و به زمين مى افكند! كشاورزان به سرعت او را همراه انگشتان قطع شده به تبريز مى رسانند ولى پزشكان معالج موفق به معالجه قطعى وى نمى گردند و او پس از چند روز اقامت در شهر، به حالت ياس به آبادى بر مى گردد، در حاليكه چهار انگشت را از دست داده و در آبادى شهرت يافته بود كه آقا ابوالفضل العباس عليه السلام دست او را بريده است ! اعاذنا الله من شرور انفسنا.
وقوع اين حادثه دلخراش كه بلافاصله در پى اهانت وى به پرچم عباسى عليه السلام رخ داده بود، باعث گرديد كه اعتقاد و تصميم مردم به اين پروژه عمرانى بيشتر جلب شود و كارها را با عزم و اراده مذهبى و مردمى به سرعت و تلاش فراوان تعقيب نمايند. در نتيجه پلى را كه اگر دولت مى خواست بسازد احداث آن حداقل چند سال به طول مى انجاميد، به بركت كرامت و عنايت ويژه آن بزرگوار (يك پل صد مترى ده دهنه طول و هشت متر و 10 سانت عرض با بهترين وسايل روز و نقشه مهندسى تيپ اداره راه و ترابرى ) در مدت 9 ماه و با هزينه 9 ميليون تومان ساخته و پرداخته شود، به گونه اى كه سرعت عمل و در عين حال استحكام فنى كامل پل ، موجب اعجاب و تحسين مهندسين بازديد كننده ، به ويژه معاونت محترم وزارت راه و ترابرى وقت جناب آقاى مهندس دهگان و معاونش مهندس عطاريان و ديگران واقع گردد. در حال حاضر، پرچم مزبور هنوز روى پل عباسيه (واقع در بخشايش ، 100 كيلومترى تبريز، مركز دهستان مهران رود شمالى كه اخيرا مبدل به شهر شده است ) در اهتزاز است و هم اكنون نيز مردم آن منطقه ، به ويژه رانندگان ، نذورات خويش را به صندوق نصب شده مى ريزند تا صرف چراغها و هزينه هاى نگهدارى آن پل گردد. ضمنا در طول تاسيس اين پل ، نه از دماغ كسى خون آمد و نه حادثه اى رخ داد و اين پل از اعتبار و احترام خاصى برخوردار مى باشد حقير كه متصدى انجام و تامين آن پل بودم با لطف الهى و با استمداد از نام اين بزرگ مرد شجاع آنچنان به سهولت و آسانى انجام مى پذيرفت كه ساختن آن آسانتر از احداث يك بام كوچك 3*4 به نظر مى آمد و هيچ نوع حادثه اى هم در طول عمليات پيش نيامد با اين كه هر روز بيش از صد نفر از افراد غير حرفه اى مشغول كار مى شدند كه اصولا از شيوه هاى ايمنى مطلع نبودند، همه اين مسايل را از عنايات خاصه آن بزرگ ايثار گر صحنه كربلا مى دانيم از اين رو اين پل هم به نام نامى او (پل عباسيه عليه السلام ) ناميده شده است و پرچم هاى منصوب به آن بزرگ هم بر فراز آن پل در اهتزاز و هر سال تجديد مى گردد. اين بود واقعه و خاطره اى كه از كرامت و عنايت و نام نامى آن بزرگ پرچمدار در خاطر داشتم . خدا ما و شما را از شفاعت و عنايت آن بزرگوار بهره مند سازد. آمين
238. دژبان گستاخ وارد حرم شد
جناب مستطاب ، آقاى حاج صادق زنجانى كربلائى كتابفروش نقل كردند:
38. جوانى سرباز در كربلا بود كه از سربازى فرار كرده بود. او آمده بود درب صحن حضرت اباالفضل العباس عليه السلام ايستاده بود، دژبانها درصدد برآمدند او را دستگير كنند، او به حرم حضرت مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام پناهنده شد. دژبانى كه سرباز را تعقيب مى كرد اتفاقا اسمش عباس بود. وى در پى سرباز فرارى به درون حرم مطهر رفت كه او را بگيرد، با اينكه رسم عرب اين است اگر كسى پناه به منزل بزرگى برد ديگر وى را تعقيب نمى كنند. دژبان همان شب خوابد ديد آقايى بالاى سر او آمده ، با نوك پايش به پهلوى وى زده و گفت : چرا حيا نمى كنى ؟ در نتيجه اين ضربه ، دچار پهلو درد شد و او را به بيمارستان بردند. دكترها شوراى پزشكى تشكيل دادند كه ببينند مرض اين شخص چه مى باشد. وقتى كه مرض را نفهميدند، علت را پرسيدند و او خود اين قصه را نقل كرد. پدر و مادرش او را از بيمارستان به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برده دخيل بستند و نذر كردند اگر خوب بشود از اين كار دست بكشد. الحمدالله شفا پيدا كرد و از شغل مزبور دست كشيد.
239. اباالفضل العباس عليه السلام قضاوت به حق مى كند
جناب حجه الاسلام سلاله السادات آقاى سيد سجاد عبقاتى ، در مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام دو كرامت ارسال داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
39. شخصى از اهل سنت ، از يك شيعه مبلغى طلبكار بود و هر چه طلب خود را از وى مطالبه مى كرد، آن فرد شيعه بدهى خود را نمى پرداخت و حاشا مى كرد. آن دو با هم مشاجرات زيادى داشتند تا كار به اينجا كشيده شد كه مرد سنى گفت : بايد اين آقاى شيعه به درگاه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام رفته و دست به علم مبارك حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بگذارد و بگويد كه من مقروض نيستم ، تا من از طلب خود صرفنظر كنم .
بدهكار حاضر شد به درگاه رفته و قسم ياد كند كه به فرد سنى بدهكار نيست ، و پيش خود مى انديشيد كه : من شيعه هستم ، و او سنى . بنابراين حضرت قضاوت را به سود من انجام خواهد داد! مرد سنى باز تكرار كرد كه اگر او دست به علم گذاشته بگويد من مقروض نيستم ، من هم از تعقيب وى خوددارى مى كنم .
همسر بدهكار به شوهرش گفت : خير، اين كار را نكن ، صلاح نيست ، ولى او نپذيرفت وبه زنش گفت : حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هيچ وقت شيعه را در مقابل سنى سرافكنده نخواهد ساخت . بالاخره مرد شيعه به درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رفت و دست به علم مبارك گذاشت و بدروغ گفت : من به اين مرد سنى بدهكار نيستم و پولى از وى نگرفته ام از آنجا كه برگشت هنوز به صحن مبارك درگاه كنار حوض نرسيده بود، كه پسرش را صدا زد و دست خود را بر كتف وى گذاشت و آهسته به راه افتاد. بزودى معلوم شد كه مورد غضب حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قرار گرفته ونابينا شده است .
اين است نتيجه قسم دروغ و نمونه اى از عدالت حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام .
240. سريعا به جهنم واصل شد
جناب آقا مهدى در كتاب خود (زندگانى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ) مى نويسد كه ، عموى ايشان جناب ابوالحسن ، مسئول مدرسه الواعظين لكنهو واقعه زير را نقل مى نمايد:
40. در سال 1977 م ارتش تركيه به عراق آمده بود يك پليس ارتش با آلات حرب مى خواست وارد حرم سيدالشهدا عليه السلام بشود. خدام مانع وى شدند و گفتند: بايد بدون آلات حرب داخل حرم بشويد.
فرد ارتشى اعتنا نكرد و چند لفظ زشت نيز بر زبان جارى ساخت . در اين اثنا، يك سيلى محكم به صورتش زده شد، به گونه اى كه صورتش در هم پيچيده شد و تفنگى كه داشت خودبخود تير انداخت و او را زخمى كرد. در نتيجه آن شخص به زمين افتاد و مردم او را از حرم بيرون آوردند. از او خون بسيارى رفت و سريعا به جهنم واصل شد. خدام حرم از اين واقعه بسيار متعجب شده و اهل علم و خرد حيران گرديدند. چه ، تاكنون چنين واقعه يا حادثه اى در حرم رخ نداده بود.
بعضى از خدام شب در عالم خواب بشارت يافتند، كه وقتى كه آن پليس ‍ داخل حرم مى شد، وقت و ساعت ديدار حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام از برادرش اباعبدالله الحسين عليه السلام بود، حضرت اين جرئت و جسارت را تحمل نكرده و بلافاصله در برابر بى احترامى وى به حضرت عكس العمل شديد نشان دادند.
در پايان خدا را شكر گزارم كه به اين بنده ناچيز توفيق داد تاجلد دوم كتاب (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ) را به پايان برسانم اميد است اين عرض ارادت كوچك به پيشگاه امامان معصوم شيعه و حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مورد قبول واقع گردد. و جلد سوم قمر بنى هاشم عليه السلام در دست تاليف مى باشد، اميد است بزودى در دسترس دوستان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار گيرد.
25 شوال المكرم 1419 ه‍ ق ، سالروز شهادت بنيانگزار مذهب
حقه جعفرى حضرت امام جعفر محمد الصادق